#اعتراف
سلام.. دخترم ۱۸سالمه
داستان برمیگرده به بچگیم ی دختر ۷ ساله بودم ک فهمیدم پدرم مبتلا ب اسکیزوفرنیه(دوقطبی) اون زمان خب من چیزی نمیفهمیدم ک کم کم بزرگتر شدم و فهمیدم هرروز ی مدله ی روز خوشحال ی روز ناراحت ی روز عصبی .. خلاصه ی روز واسم خوراکی میگرفت ی روز منو میزد ی روز صندلی خورد میکرد تو کمرم ی روز با ظرف میوه خوری منو تهدید میکرد ی روز ب اوجی میرسید ک منو میخواست از خونه پرت کنه بیرون و خب کم کم من هم بزرگ تر شدم تا شدم ی دختر ۱۷ ساله درک مسائل واسم راحتتر بود و خب دیگه اون دختر ترسوی چندسال پیش نبودم بیشتر هوای مادرمو داشتم نمیزاشتم جو خونه متشنج بشه ک منجر ب دعوا بشه و خب هرچقدر سن پدرم بالاتر میرفت بدتر میشد خلاصه منو مادرم توی زندگی اصلا آرامش نداشتیم شبا با ترس و لرز سر روی بالشت میزاشتیم حالا از اینا بگذریم...
چهارشنبه سوری سال ۱۴۰۳ ک همین چند ماه پیش بود انگار میشد روز اول ماه رمضون من روزه داشتم و خب سرسفره افطار بودم ک یهو بابام فریاد کشید اونقد ترسیده بودم ک حد نداشت سر یچیز الکی داد و بیداد میکرد میترسیدم بلایی سرمون بیاره رفت بیرون اومد خونه آرومتر شده بود مامانم گفت ک من راضیش کنم ببریمش بیمارستان ک بستری شه و بعد رفت تو ماشین منتظر مم یود ک من رفتم باهاش حرف زدم ک راضیش کنم ک آره بیا بریم بیمارستان ی چکاب بگیرن قرص بدن بهت بهتر میشی و فلان .. بعد یهو دیدم چاقو رو سمتم پرت کرد منم جاخالی دادم و پریدم از خونه بیرون شب بود و خب منو مامانم جاییو نداشتیم بریم رفتیم پاسگاه چند تا مامور برداریم همراه خودمون ببریم حداقل اونا ببرنش بیمارستان گفتن ن نمیشه باید پول بدین یا زنگبزنین اورژانس با کلی دعوا برگشتیم زنگزدیم اورژانس اومد خلاصه از شانس بد ما از پشت آیفون اورژانس رو دیده بودو درارو قفل کرده بود هیچی دیگه اورژانس رفت مام اونشب رفتیم خونه خالم
)مامانم تصمیم گرفته بود ک طلاق بگیره )
بعد از چند روز همسایمون زنگ زد گفت ک آره از خونتون بوی بدی میادو بیاین ی سر بزنید توروخدا من میترسم شوهرتون درو باز نمیکنه
مام شب رفتیم خونه از طرف حیاط رفتیم در پنجره رو باز کردیم ک دیدیم آره بابای من جلوی در سیاههه شده و همینجور دراز ب دراز افتاده ....🙂و ی چند روزی میشد ک تموم کرده بود البته نزاشتن من ببینمش اون لحظه من انقدررررر شوکه شده بودم ک نمیتونستم حرف بزنم همسایه ها جمع شدن پلیس آمبولانس بارون شدید اصا خیلی اوضاع بدی بود واقعیتش با اینکه اذیت میشدیم و آرامش نداشتیم من اصلا راضی به مرگ پدرم نبودم دوسشم داشتم چون اون هیچ گناهی نداشت ک مبتلا ب این بیماری بود
بعد از چهلم پدرم خانواده بابام ارثشو کشیدن بالا و رفتن پی زندگی خودشون دیگه ن حتی خبری گرفتن از ما ک ببینن ما ب چیزی نیازی داریم اصلا فقط از آشناها میپرسن ک اونام هیچی نمیگن و خب خداروشکر منو مامانم ی خونه قشنگ و دنج گرفتیم وکنارهم پرارامش ترین زندگی رو داریم ک ی روزی حسرتش رو میخوردیم و آرزومون بود ی روز فقط ی روز بدون هیچ ترس و استرسی سرمون رو روی بالشت بزاریم
ببخشید زیاد شد میدونم خیلیاتون نمیخونید ولی همینکه ی باری رو از دلم و روحم کم کردم کافیه ❤️
ربات ارسال اعتراف👇
@Hajieterafbot
لینک چنل حاجی اعتراف👇
@Haji_eteraf
سلام.. دخترم ۱۸سالمه
داستان برمیگرده به بچگیم ی دختر ۷ ساله بودم ک فهمیدم پدرم مبتلا ب اسکیزوفرنیه(دوقطبی) اون زمان خب من چیزی نمیفهمیدم ک کم کم بزرگتر شدم و فهمیدم هرروز ی مدله ی روز خوشحال ی روز ناراحت ی روز عصبی .. خلاصه ی روز واسم خوراکی میگرفت ی روز منو میزد ی روز صندلی خورد میکرد تو کمرم ی روز با ظرف میوه خوری منو تهدید میکرد ی روز ب اوجی میرسید ک منو میخواست از خونه پرت کنه بیرون و خب کم کم من هم بزرگ تر شدم تا شدم ی دختر ۱۷ ساله درک مسائل واسم راحتتر بود و خب دیگه اون دختر ترسوی چندسال پیش نبودم بیشتر هوای مادرمو داشتم نمیزاشتم جو خونه متشنج بشه ک منجر ب دعوا بشه و خب هرچقدر سن پدرم بالاتر میرفت بدتر میشد خلاصه منو مادرم توی زندگی اصلا آرامش نداشتیم شبا با ترس و لرز سر روی بالشت میزاشتیم حالا از اینا بگذریم...
چهارشنبه سوری سال ۱۴۰۳ ک همین چند ماه پیش بود انگار میشد روز اول ماه رمضون من روزه داشتم و خب سرسفره افطار بودم ک یهو بابام فریاد کشید اونقد ترسیده بودم ک حد نداشت سر یچیز الکی داد و بیداد میکرد میترسیدم بلایی سرمون بیاره رفت بیرون اومد خونه آرومتر شده بود مامانم گفت ک من راضیش کنم ببریمش بیمارستان ک بستری شه و بعد رفت تو ماشین منتظر مم یود ک من رفتم باهاش حرف زدم ک راضیش کنم ک آره بیا بریم بیمارستان ی چکاب بگیرن قرص بدن بهت بهتر میشی و فلان .. بعد یهو دیدم چاقو رو سمتم پرت کرد منم جاخالی دادم و پریدم از خونه بیرون شب بود و خب منو مامانم جاییو نداشتیم بریم رفتیم پاسگاه چند تا مامور برداریم همراه خودمون ببریم حداقل اونا ببرنش بیمارستان گفتن ن نمیشه باید پول بدین یا زنگبزنین اورژانس با کلی دعوا برگشتیم زنگزدیم اورژانس اومد خلاصه از شانس بد ما از پشت آیفون اورژانس رو دیده بودو درارو قفل کرده بود هیچی دیگه اورژانس رفت مام اونشب رفتیم خونه خالم
)مامانم تصمیم گرفته بود ک طلاق بگیره )
بعد از چند روز همسایمون زنگ زد گفت ک آره از خونتون بوی بدی میادو بیاین ی سر بزنید توروخدا من میترسم شوهرتون درو باز نمیکنه
مام شب رفتیم خونه از طرف حیاط رفتیم در پنجره رو باز کردیم ک دیدیم آره بابای من جلوی در سیاههه شده و همینجور دراز ب دراز افتاده ....🙂و ی چند روزی میشد ک تموم کرده بود البته نزاشتن من ببینمش اون لحظه من انقدررررر شوکه شده بودم ک نمیتونستم حرف بزنم همسایه ها جمع شدن پلیس آمبولانس بارون شدید اصا خیلی اوضاع بدی بود واقعیتش با اینکه اذیت میشدیم و آرامش نداشتیم من اصلا راضی به مرگ پدرم نبودم دوسشم داشتم چون اون هیچ گناهی نداشت ک مبتلا ب این بیماری بود
بعد از چهلم پدرم خانواده بابام ارثشو کشیدن بالا و رفتن پی زندگی خودشون دیگه ن حتی خبری گرفتن از ما ک ببینن ما ب چیزی نیازی داریم اصلا فقط از آشناها میپرسن ک اونام هیچی نمیگن و خب خداروشکر منو مامانم ی خونه قشنگ و دنج گرفتیم وکنارهم پرارامش ترین زندگی رو داریم ک ی روزی حسرتش رو میخوردیم و آرزومون بود ی روز فقط ی روز بدون هیچ ترس و استرسی سرمون رو روی بالشت بزاریم
ببخشید زیاد شد میدونم خیلیاتون نمیخونید ولی همینکه ی باری رو از دلم و روحم کم کردم کافیه ❤️
-خدا رحمتش کنه...امیدوارم توهم هرروز خوشحال تر از روز قبلت باشی
ربات ارسال اعتراف👇
@Hajieterafbot
لینک چنل حاجی اعتراف👇
@Haji_eteraf