عاشق نشده بود
نمیدانست وقتی که به او میگویم "دوستت دارم" نباید سرش را پایین بیندازد، نباید بحث را عوض کند، نباید حواسش را به جایی پرت کند.
آنقدر عاشقی کردم، آنقدر دوستش داشتم که شدم یک معلمِ عشق برایش
معلمی که شاگردش همیشه انتهای کلاس مینشست و زُل میزد به پنجره و بازیِ گنجشک ها در آسمان و منتظر زنگ تفریح بود تا کوله اش را جمع بکند و برود...
سخت است معلم عشق بودن ! عاشق بودن!
آن هم برای معشوقی که دوست داشتن را یادش بدهی، تا برود در جای دیگر استفاده کند وَ بمانی با یک تخته سیاه از دوستت دارمی که هیچوقت بلند خوانده نشد و فقط دیده شد...
نمیدانست وقتی که به او میگویم "دوستت دارم" نباید سرش را پایین بیندازد، نباید بحث را عوض کند، نباید حواسش را به جایی پرت کند.
آنقدر عاشقی کردم، آنقدر دوستش داشتم که شدم یک معلمِ عشق برایش
معلمی که شاگردش همیشه انتهای کلاس مینشست و زُل میزد به پنجره و بازیِ گنجشک ها در آسمان و منتظر زنگ تفریح بود تا کوله اش را جمع بکند و برود...
سخت است معلم عشق بودن ! عاشق بودن!
آن هم برای معشوقی که دوست داشتن را یادش بدهی، تا برود در جای دیگر استفاده کند وَ بمانی با یک تخته سیاه از دوستت دارمی که هیچوقت بلند خوانده نشد و فقط دیده شد...