🇭🇷 | اسم «لوکا» مودریچ برگرفته از اسم پدربزرگشه. پدربزرگ مودریچ خیلی بهش علاقه داشت به طوری که از خونوادش خواست اسم اون رو روش بزارن ، اون همیشه لوکیتای کوچک رو به چرای میبرد. اوایل دهه 90 که یوگسلاوی دچار بحران شد ، کرواسی اعلام استقلال کرد و این دلیل واضحی بر شروع جنگ بود. صرب ها اومدن و مناطق کوهستانی یعنی دقیقا اونجایی که پدربزرگ مودریچ زندگی میکرد و تصرف کردن به طوریکه 2/3 از ساکنان اونجا مجبور به مهاجرت شدن ، پدربزرگ مودریچ بین اونایی بود که تصمیم گرفتن بمونه. یکی از روز ها که لوکای فقید مثل همیشه گوسفند هارو به چرای برده بود ، گروهک صرب به اسم چتنیک با مسلسل اونو به قتل رسوندن، صرب ها میخواستن از کروات ها زهر چشم بگیرن تا اوناییم که موندن پا به فرار بزارن، بجز پدربزرگ مودریچ، شش شهروند عادیه دیگه هم جون خودشون رو از دست دادند.🖤
👤 انشای لوکا مودریچ ده ساله در این باره - برگفته از کتاب بیوگرافی خودش :
"وقتی که جسد پدبزرگم را به خانه مان آوردند، نمی دانستم که چه اتفاقی افتاده است. حس اندوه شدیدی داشتم. پدرم بازوانش را دور من قرار داد و سعی کرد که به من دلداری بدهد. گفت که “پسرم، برو با پدربزرگت خداحافظی کن.” نمی توانستم باور کنم که آخرین باری است که او را می بینم. والدینم در نهایت من را از اتاق خارج کردند چرا که می خواستند از این تراژدی فاصله داشته باشم. هر بار که یاد مرگش در نزدیکی خانه اش می افتم، قلبم درد می گیرد. ترس زیادی را در زندگی به عنوان یک بچه تجربه کرده بودم، ترس از جنگ و گلوله باران همچنان بخشی از زندگی من است. آن اتفاق و آن ترس را هرگز فراموش نمی کنم. چتنیک ها پدربزرگم را کشتند. او را خیلی دوست داشتم. همه گریه می کردم و نمی توانستم درک کنم که دیگر پدربزرگ عزیزم وجود ندارد."
👤 انشای لوکا مودریچ ده ساله در این باره - برگفته از کتاب بیوگرافی خودش :
"وقتی که جسد پدبزرگم را به خانه مان آوردند، نمی دانستم که چه اتفاقی افتاده است. حس اندوه شدیدی داشتم. پدرم بازوانش را دور من قرار داد و سعی کرد که به من دلداری بدهد. گفت که “پسرم، برو با پدربزرگت خداحافظی کن.” نمی توانستم باور کنم که آخرین باری است که او را می بینم. والدینم در نهایت من را از اتاق خارج کردند چرا که می خواستند از این تراژدی فاصله داشته باشم. هر بار که یاد مرگش در نزدیکی خانه اش می افتم، قلبم درد می گیرد. ترس زیادی را در زندگی به عنوان یک بچه تجربه کرده بودم، ترس از جنگ و گلوله باران همچنان بخشی از زندگی من است. آن اتفاق و آن ترس را هرگز فراموش نمی کنم. چتنیک ها پدربزرگم را کشتند. او را خیلی دوست داشتم. همه گریه می کردم و نمی توانستم درک کنم که دیگر پدربزرگ عزیزم وجود ندارد."