#پارت378
***
همراه ترگل برای دیدن نبات آمده بودند، نباتی که امروز صبح دادگاه داشت و بار دیگر روانش بهم ریخته بود، توی دادگاه کتایون را کنار کیوان دیده بود و حالا اینجا کنار خودش و دلسوز خودش، همه چیز تناقض داشت و نمیفهمید!
باز هم دادگاه نتیجه ای جز حرفهای تکراری و مزخرفات گذشته نداشت، و دست اخر نبات کلافه از دادگاه بیرون زده بود و یک بار دیگر از دیدن کیوان اتش گرفته بود!
- چه قدر صورتت بهترشده نبات!
خیره ترگل لبخند میزند، لبخندی که فقط خودش میفهمد چه اندازه درد دارد،چرا باید صورتش به این روز بیفتد که حالا برای بهترشدنش خدا را شکر کند؟!
- میدونم امروز دادگاه داشتی خسته ای نبات، فقط خواستم بیام صورتت و بیینم و خیالم راحتشه که بهترشدی!
نبات عمیق نفس میکشد و نگاهش را از چشمهای شرمنده ی کتایون میگیرد و به باغچه ی مقابلش میدهد، هر سه روی صندلی های فلزی حیاط نشسته بودند، نبات آرام میگوید:
- دیدنه داییت، هر موقع و توی هر حالی، ازارم میده!
کتایون پر از غمی بی پایان سر به زیر و پر بغض می گوید:
- میدونم، بخدا اونم خوب نیست نبات، شرمنده و پشیمونه، از دیدنت اب میشه ، کاش میتونستم کاری کنم!
ترگل برای عوض کردن جو و حال و هوایشان میگوید:
- این حرفارو ول کنید، خبر دارم چه خبری!
نبات کنجکاو نگاهش میکند و دستی به باند صورتش میکشد:
- چیشده؟
- دیشب مامان تیرداد بی خبر اومد خونمون اونم با یه دسته گل خوشگل، حالشم خوب بود، گفت با همه چی کنار اومده و تیرداد و بخشیده!
نبات با خنده دستش را میگیرد:
- عزیزدلم، چقدر عالی، خیلی خوشحال شدم!
کتایون هم لبخند میزند:
- خداروشکر که تمومشد استرس و دلشوره هات!
- تو نمیخوای اون امید بنده خدارو از این بلاتکلیفی در بیاری کتی؟
نبات منتظر نگاهش میکند و ترگل ادامه میدهد:
- حالا که خوشبختی اومده سمتت تو فرار میکنی؟ چرا؟ بخاطر نبات؟ نبات که خیلی بهتره، من مطمئنم بهترم میشه، در ضمن لازم نیست تو تاوان خطای داییتو بدی!
نبات هم کلافه میگوید:
- منم خیلی بهت گفتم و گوش ندادی،بزار لااقل مراسم خواستگاری انجام بشه، گناه داره نامزدت!
کتایون لبش را گاز میگیرد و تنها سری تکان میدهد، دلش را انگار کسی شخم میزد، دلش میخواست واقعیت را به نبات بگویید اما توانش را نداشت، میترسید همه چیز بدتر شود و حال روحی نبات هم خراب تر، ترجیه داد همه چیز همان طور بماند و نبات حداقل فرصت بدهد حالش را کمی عوض کند!
***
همراه ترگل برای دیدن نبات آمده بودند، نباتی که امروز صبح دادگاه داشت و بار دیگر روانش بهم ریخته بود، توی دادگاه کتایون را کنار کیوان دیده بود و حالا اینجا کنار خودش و دلسوز خودش، همه چیز تناقض داشت و نمیفهمید!
باز هم دادگاه نتیجه ای جز حرفهای تکراری و مزخرفات گذشته نداشت، و دست اخر نبات کلافه از دادگاه بیرون زده بود و یک بار دیگر از دیدن کیوان اتش گرفته بود!
- چه قدر صورتت بهترشده نبات!
خیره ترگل لبخند میزند، لبخندی که فقط خودش میفهمد چه اندازه درد دارد،چرا باید صورتش به این روز بیفتد که حالا برای بهترشدنش خدا را شکر کند؟!
- میدونم امروز دادگاه داشتی خسته ای نبات، فقط خواستم بیام صورتت و بیینم و خیالم راحتشه که بهترشدی!
نبات عمیق نفس میکشد و نگاهش را از چشمهای شرمنده ی کتایون میگیرد و به باغچه ی مقابلش میدهد، هر سه روی صندلی های فلزی حیاط نشسته بودند، نبات آرام میگوید:
- دیدنه داییت، هر موقع و توی هر حالی، ازارم میده!
کتایون پر از غمی بی پایان سر به زیر و پر بغض می گوید:
- میدونم، بخدا اونم خوب نیست نبات، شرمنده و پشیمونه، از دیدنت اب میشه ، کاش میتونستم کاری کنم!
ترگل برای عوض کردن جو و حال و هوایشان میگوید:
- این حرفارو ول کنید، خبر دارم چه خبری!
نبات کنجکاو نگاهش میکند و دستی به باند صورتش میکشد:
- چیشده؟
- دیشب مامان تیرداد بی خبر اومد خونمون اونم با یه دسته گل خوشگل، حالشم خوب بود، گفت با همه چی کنار اومده و تیرداد و بخشیده!
نبات با خنده دستش را میگیرد:
- عزیزدلم، چقدر عالی، خیلی خوشحال شدم!
کتایون هم لبخند میزند:
- خداروشکر که تمومشد استرس و دلشوره هات!
- تو نمیخوای اون امید بنده خدارو از این بلاتکلیفی در بیاری کتی؟
نبات منتظر نگاهش میکند و ترگل ادامه میدهد:
- حالا که خوشبختی اومده سمتت تو فرار میکنی؟ چرا؟ بخاطر نبات؟ نبات که خیلی بهتره، من مطمئنم بهترم میشه، در ضمن لازم نیست تو تاوان خطای داییتو بدی!
نبات هم کلافه میگوید:
- منم خیلی بهت گفتم و گوش ندادی،بزار لااقل مراسم خواستگاری انجام بشه، گناه داره نامزدت!
کتایون لبش را گاز میگیرد و تنها سری تکان میدهد، دلش را انگار کسی شخم میزد، دلش میخواست واقعیت را به نبات بگویید اما توانش را نداشت، میترسید همه چیز بدتر شود و حال روحی نبات هم خراب تر، ترجیه داد همه چیز همان طور بماند و نبات حداقل فرصت بدهد حالش را کمی عوض کند!