پیتزا پپرونی، لذت و مقاومت
(زندگی روزمره در دهه شصت با نگاهی به رشت)
فردین علیخواه
🔺در صفحات مختلف اینستاگرام، وقتی پستی در خصوص مکان های مشخصی از شهرها منتشر می شود که به سال های دوردست؛ یعنی دهه شصت تعلق دارد، با انبوه نظرات افرادی مواجه می شویم که گاه با حسرت، گاه با اشتیاق، و گاه با اندوه تجربه خود از حضور در آن مکان ها را شرح می دهند. وقتی به سن و سال نویسندگان نظرات دقت می کنیم درمی یابیم که اغلب آنان کم و بیش به نسل معینی تعلق دارند، و به طور مشخص در آن سال ها در حال سپری کردن عصر نوجوانی و یا جوانی خود بودند. برخی نیز کودکانی بودند که به واسطۀ والدین جوان خود فرصت حضور در این مکان ها را داشته اند.
🔺نگارش نظرات در زیر این چنین پست هایی، و استقبال از مکان های مملو از خاطرۀ گذشته، بیانگر آن است که گذشته؛ شکلی جسمانی نیز دارد و امری پاک شدنی و زدودنی نیست. گذشته در حافظه تکتک ما ماندگار است و فقط نیازمند بهانه ای است تا خودی نشان دهد و در مقابل چشمان ما ظاهر شود. پیتزا گیلار، کافه قنادی نوشین، کافه قنادی نگین، کتابفروشی نصرت، کتابفروشی طاعتی، آبمیوه هزار و یک شب، آرایشگاه نظام، پاساژ پله برقی و پاساژ شیک رشت از آن جمله اند. هر کدام از این مکان ها در دهه شصت بروبیای خودشان را داشتند. هر کدام از آنها معبد و مقصد عده ای بودند و گمان جامعه شناختی من آن است که هر کدام از این مکان ها برای شناخت وضعیت اجتماعی آن زمان نقشی کلیدی دارند. هر چند هم اکنون مکان های خاطره و مکان های حافظه جمعی اند و امری متعلق به گذشته اند ولی در شناخت اکنون ما نیز پرفایده اند.
🔺انقلاب سال 57 پیروز شده بود. حاکمیت نوظهور نگاه مشخصی به غرب داشت و روشن است که میانه ای نداشت با هر آنچه تصور می کرد نسبتی با غرب دارد. جنگ نیز در جریان بود و شرایط جنگی، از نظر اجتماعی حال و هوای خاصی را بر جامعه حاکم کرده بود. در نتیجه، سیاست رسمی به شکلی سفتوسخت به دنبال وحدت بود و به گمانش؛ یکدستسازی در عرصه زندگی روزمره مسیر تحقق چنین وحدتی محسوب می شد. تنوعات فرهنگی زیستجهان ایرانی به سختی تحمل می شد. سیاست رسمی در همه عرصه های زندگی روزمره، از جشن عروسی گرفته تا شکل فراغت در جنگل، از «با چه کسی قدم زدن» در پیاده رو گرفته تا نوع موسیقی داخل ماشین سرک می کشید و به مجازات هر آنچه می پرداخت که تصور می کرد نسبتی با «فرهنگ ولنگار» غرب دارد یا می تواند به وحدت پیشگفته در سطرهای قبل خدشه ای وارد نماید. از نظر سیاست رسمی تفاوتی بین معین و گروه غربی «مدرن تاکینگ»، یا بین فیلم «خشم اژدها»ی بروسلی و فیلم «عایشۀ من» ابراهیم تاتلیس وجود نداشت. ارتباط با جهان محدود بود و در آن زمان، رادیو و ویدئو تنها رسانه هایی بودند که می شد تصویر یا تصوّری از جهان کسب کرد.
🔺در آن شرایط، مصرف، کارکرد متفاوتی داشت. مصرف در واقع شکلی از تولید بود. یک کالا با مصرف تمام نمی شد بلکه آغاز می شد. افراد با مصرف یک کالا، معنایی تولید می کردند. روشن تر آنکه، پیتزاهای پیتزا گیلار، معجون های هزار و یک شب و پیراشکی های قنادی نوشین فقط چیزهایی خوشمزه نبودند. طبقه متوسط در آن زمان، به دنبال مکان ها و کالاهایی بود تا به واسطۀ آنها هویت خود را کشف و بازتولید نماید، تا از طریق سلایق مشترک، موجب گردهم آمدن و بازشناسی هویتی اش بشود. به یاد دارم در آن زمان بعضی ها در مقابل کتابفروشی نصرت می ایستادند و به مشتری هایی نگاه می کردند که در حال خرید کتاب و یا نوار کاست بودند. تصورشان آن بود که «او هم مانند من است و ما سلیقه مشترک داریم». جایی نبود تا افراد همقطاران خود را بیابند. بعضی ها وقتی به پیتزا گیلار می رفتند با کنجکاوی به دیگران نگاه می کردند تا ببینند چه کسانی مانند آنها هستند. مکان های مصرفی، در حکم معابدی بودند که هواداران سلیقه ای مشخص را گرد هم جمع می کردند.
ادامه مطلب در صفحه بعد👇🏽
(زندگی روزمره در دهه شصت با نگاهی به رشت)
فردین علیخواه
🔺در صفحات مختلف اینستاگرام، وقتی پستی در خصوص مکان های مشخصی از شهرها منتشر می شود که به سال های دوردست؛ یعنی دهه شصت تعلق دارد، با انبوه نظرات افرادی مواجه می شویم که گاه با حسرت، گاه با اشتیاق، و گاه با اندوه تجربه خود از حضور در آن مکان ها را شرح می دهند. وقتی به سن و سال نویسندگان نظرات دقت می کنیم درمی یابیم که اغلب آنان کم و بیش به نسل معینی تعلق دارند، و به طور مشخص در آن سال ها در حال سپری کردن عصر نوجوانی و یا جوانی خود بودند. برخی نیز کودکانی بودند که به واسطۀ والدین جوان خود فرصت حضور در این مکان ها را داشته اند.
🔺نگارش نظرات در زیر این چنین پست هایی، و استقبال از مکان های مملو از خاطرۀ گذشته، بیانگر آن است که گذشته؛ شکلی جسمانی نیز دارد و امری پاک شدنی و زدودنی نیست. گذشته در حافظه تکتک ما ماندگار است و فقط نیازمند بهانه ای است تا خودی نشان دهد و در مقابل چشمان ما ظاهر شود. پیتزا گیلار، کافه قنادی نوشین، کافه قنادی نگین، کتابفروشی نصرت، کتابفروشی طاعتی، آبمیوه هزار و یک شب، آرایشگاه نظام، پاساژ پله برقی و پاساژ شیک رشت از آن جمله اند. هر کدام از این مکان ها در دهه شصت بروبیای خودشان را داشتند. هر کدام از آنها معبد و مقصد عده ای بودند و گمان جامعه شناختی من آن است که هر کدام از این مکان ها برای شناخت وضعیت اجتماعی آن زمان نقشی کلیدی دارند. هر چند هم اکنون مکان های خاطره و مکان های حافظه جمعی اند و امری متعلق به گذشته اند ولی در شناخت اکنون ما نیز پرفایده اند.
🔺انقلاب سال 57 پیروز شده بود. حاکمیت نوظهور نگاه مشخصی به غرب داشت و روشن است که میانه ای نداشت با هر آنچه تصور می کرد نسبتی با غرب دارد. جنگ نیز در جریان بود و شرایط جنگی، از نظر اجتماعی حال و هوای خاصی را بر جامعه حاکم کرده بود. در نتیجه، سیاست رسمی به شکلی سفتوسخت به دنبال وحدت بود و به گمانش؛ یکدستسازی در عرصه زندگی روزمره مسیر تحقق چنین وحدتی محسوب می شد. تنوعات فرهنگی زیستجهان ایرانی به سختی تحمل می شد. سیاست رسمی در همه عرصه های زندگی روزمره، از جشن عروسی گرفته تا شکل فراغت در جنگل، از «با چه کسی قدم زدن» در پیاده رو گرفته تا نوع موسیقی داخل ماشین سرک می کشید و به مجازات هر آنچه می پرداخت که تصور می کرد نسبتی با «فرهنگ ولنگار» غرب دارد یا می تواند به وحدت پیشگفته در سطرهای قبل خدشه ای وارد نماید. از نظر سیاست رسمی تفاوتی بین معین و گروه غربی «مدرن تاکینگ»، یا بین فیلم «خشم اژدها»ی بروسلی و فیلم «عایشۀ من» ابراهیم تاتلیس وجود نداشت. ارتباط با جهان محدود بود و در آن زمان، رادیو و ویدئو تنها رسانه هایی بودند که می شد تصویر یا تصوّری از جهان کسب کرد.
🔺در آن شرایط، مصرف، کارکرد متفاوتی داشت. مصرف در واقع شکلی از تولید بود. یک کالا با مصرف تمام نمی شد بلکه آغاز می شد. افراد با مصرف یک کالا، معنایی تولید می کردند. روشن تر آنکه، پیتزاهای پیتزا گیلار، معجون های هزار و یک شب و پیراشکی های قنادی نوشین فقط چیزهایی خوشمزه نبودند. طبقه متوسط در آن زمان، به دنبال مکان ها و کالاهایی بود تا به واسطۀ آنها هویت خود را کشف و بازتولید نماید، تا از طریق سلایق مشترک، موجب گردهم آمدن و بازشناسی هویتی اش بشود. به یاد دارم در آن زمان بعضی ها در مقابل کتابفروشی نصرت می ایستادند و به مشتری هایی نگاه می کردند که در حال خرید کتاب و یا نوار کاست بودند. تصورشان آن بود که «او هم مانند من است و ما سلیقه مشترک داریم». جایی نبود تا افراد همقطاران خود را بیابند. بعضی ها وقتی به پیتزا گیلار می رفتند با کنجکاوی به دیگران نگاه می کردند تا ببینند چه کسانی مانند آنها هستند. مکان های مصرفی، در حکم معابدی بودند که هواداران سلیقه ای مشخص را گرد هم جمع می کردند.
ادامه مطلب در صفحه بعد👇🏽