بنده که این حقیر باشم، روزگاری نه چندان دور در این دانشکده درس میخواند. هر صبح که از درب دانشکده وارد میشدم، انگار وارد دنیای دیگری میشدم. دنیایی که در آن علم و معرفت موج میزد و هر گوشهاش بوی دانش میداد.
در همین دانشکده بود که بخت بلندی نصیبم شد و با دو استاد بزرگ آشنا شدم. آشناییای که اگر بگویم برای یک عمر بس است، سخنی به گزاف نگفتهام. یکی از این دو بزرگوار را که میشناسید و من همچنان افتخار شاگردیاش را دارم و هر روز بیش از پیش از محضرش بهره میبرم. از ایشان بسیار گفتهام و نوشتهام و باز هم خواهم گفت.
و اما استاد دوم، مرحوم دکتر محمد ابراهیم باستانی پاریزی بود. هنوز که هنوز است، وقتی نامش را میشنوم، حال و هوای آن روزها در دلم زنده میشود. استادی که نه فقط علم، که درس زندگی به ما آموخت. روحش شاد که یادش همچنان در دل و جان ما زنده است و هر وقت نامش را میآورم، احساسات عجیبی وجودم را فرا میگیرد.
در همین دانشکده بود که بخت بلندی نصیبم شد و با دو استاد بزرگ آشنا شدم. آشناییای که اگر بگویم برای یک عمر بس است، سخنی به گزاف نگفتهام. یکی از این دو بزرگوار را که میشناسید و من همچنان افتخار شاگردیاش را دارم و هر روز بیش از پیش از محضرش بهره میبرم. از ایشان بسیار گفتهام و نوشتهام و باز هم خواهم گفت.
و اما استاد دوم، مرحوم دکتر محمد ابراهیم باستانی پاریزی بود. هنوز که هنوز است، وقتی نامش را میشنوم، حال و هوای آن روزها در دلم زنده میشود. استادی که نه فقط علم، که درس زندگی به ما آموخت. روحش شاد که یادش همچنان در دل و جان ما زنده است و هر وقت نامش را میآورم، احساسات عجیبی وجودم را فرا میگیرد.