رمان✨ پنجمین نفر ✨در کانال فالکده آنیل🔮🌹
#پارت_380
چون حتی اینکه بعد از رفتن نیکا شیشه ی رو به حیاط شکست هم منو از تصمیمم برنگردوند . .
____ @FalkadeAnil❤️
زیر چشمی نگاهش کردم و با حالتی معذب گفتم : مطمئنی راحتی ؟؟
لبخندی اطمینان بخش روی لبش اومد و بعد با شیطنت گفت : یه کم تنگه و زیاد بالا پایین می شه .. اما من خوبم ..
با بدجنسی گفتم : همینه که هست ..
سهیل گفت : نیکا تو دیوونه ای ..
نذاشتم جمله شو تموم کنه و زود گفتم : آره من دیوونه ام .. دیوونه ام که الان یه ربع به امتحان مونده و هنوز تازه از خونه ی شما راه افتادیم ..
سهیل گفت : من که واسه تاخیرم معذرت خواستم . اینم که گفتم دیوونه ای به خاطر این بود که یکسره می پرسی مطمئنی راحتی ؟ .. خب معلومه که راحتم ..
با دلخوری گفتم : آخه چون پی کی کوچیکه و تو پات شکسته و تازه به اینجور ماشینای کوچیک هم عادت نداری ...
سهیل زد زیر خنده و این ناراحتم کرد . حواسمو به رانندگی م دادم اما از اینکه خندیده بود خوشم نیومده بود . خندیدنش که تموم شد گفت : من خودم قبلا پی کی داشتم ..
متعجب نگاهش کردم که گفت : مگه چیه ؟؟
با ذوق و حس همزاد پنداری بچگانه ای گفتم : جدا ؟؟؟ چه رنگی بود ؟؟
سهیل با خنده گفت : سفید ..
تا رسیدن به دانشگاه در مورد ماشین قبلی سهیل حرف می زدیم . دقیقا راس ساعت 10 بود که رسیدیم دانشگاه در حالیکه کمک می کردم پیاده بشه گفتم : وای سهیل سر جلسه راهمون نمی دن ..
با خنده گفت : حالا نه که خیلی خوندی اینقدر حرص می خوری ..
در حالیکه سعی می کردم کمکش کنم زودتر راه بره گفتم : شاید حالا کنار دستی م زیاد خونده باشه ..
خندید و گفت : چقدر بد شانسی میاری اگه من کنارت بیفتم ..
بهش زبون درازی کردم ..
با یه بدبختی رسیدیم به سالن امتحانات . چون دیر رسیده بودیم قطعا نباید راهمون می دادن اما به خاطر وضعیت سهیل چیزی نگفتن . با هم وارد سالن شدیم که به خاطر تق و توق عصای سهیل همه بچه ها سرشون به سمت در چرخید و نگاهشون به من و سهیل افتاد .. این وسط تنها سر یه نفر پایین بود و اون کسی نبود جز کاوه . . کنارش یه صندلی خالی بود و مراقب که کارت منو نگاه کرد گفت : بفرمایید .. شما باید اونجا بشینید ..
و بعد خودش به سهیل کمک کرد و به سمت صندلی ش بردش . کنار کاوه که می نشستم زیر لبی به هانا هم کلاسی م که سمت دیگه م نشسته بود سلام کردم و بعد به کاوه . مراقب بهم برگه مو داد و من مشغول نوشتن اسمم شدم . بچه ها تند تند مشغول نوشتن بودن . اما من واقعا درس نخونده بودم . چون تمام دو روز گذشته که باید برای آخرین امتحانم آماده می شدم بحث مراسم ازدواج شهاب تو خونه مون بود و اون بحث برام خیلی شیرین تر از خوندن درس بود . همین طور که در ظاهر داشتم سوالارو می خوندم اما داشتم به چند روز گذشته فکر می کردم :
🌹 @FalkadeAnil 🌹
t.me/falkadeAnil
#پارت_380
چون حتی اینکه بعد از رفتن نیکا شیشه ی رو به حیاط شکست هم منو از تصمیمم برنگردوند . .
____ @FalkadeAnil❤️
زیر چشمی نگاهش کردم و با حالتی معذب گفتم : مطمئنی راحتی ؟؟
لبخندی اطمینان بخش روی لبش اومد و بعد با شیطنت گفت : یه کم تنگه و زیاد بالا پایین می شه .. اما من خوبم ..
با بدجنسی گفتم : همینه که هست ..
سهیل گفت : نیکا تو دیوونه ای ..
نذاشتم جمله شو تموم کنه و زود گفتم : آره من دیوونه ام .. دیوونه ام که الان یه ربع به امتحان مونده و هنوز تازه از خونه ی شما راه افتادیم ..
سهیل گفت : من که واسه تاخیرم معذرت خواستم . اینم که گفتم دیوونه ای به خاطر این بود که یکسره می پرسی مطمئنی راحتی ؟ .. خب معلومه که راحتم ..
با دلخوری گفتم : آخه چون پی کی کوچیکه و تو پات شکسته و تازه به اینجور ماشینای کوچیک هم عادت نداری ...
سهیل زد زیر خنده و این ناراحتم کرد . حواسمو به رانندگی م دادم اما از اینکه خندیده بود خوشم نیومده بود . خندیدنش که تموم شد گفت : من خودم قبلا پی کی داشتم ..
متعجب نگاهش کردم که گفت : مگه چیه ؟؟
با ذوق و حس همزاد پنداری بچگانه ای گفتم : جدا ؟؟؟ چه رنگی بود ؟؟
سهیل با خنده گفت : سفید ..
تا رسیدن به دانشگاه در مورد ماشین قبلی سهیل حرف می زدیم . دقیقا راس ساعت 10 بود که رسیدیم دانشگاه در حالیکه کمک می کردم پیاده بشه گفتم : وای سهیل سر جلسه راهمون نمی دن ..
با خنده گفت : حالا نه که خیلی خوندی اینقدر حرص می خوری ..
در حالیکه سعی می کردم کمکش کنم زودتر راه بره گفتم : شاید حالا کنار دستی م زیاد خونده باشه ..
خندید و گفت : چقدر بد شانسی میاری اگه من کنارت بیفتم ..
بهش زبون درازی کردم ..
با یه بدبختی رسیدیم به سالن امتحانات . چون دیر رسیده بودیم قطعا نباید راهمون می دادن اما به خاطر وضعیت سهیل چیزی نگفتن . با هم وارد سالن شدیم که به خاطر تق و توق عصای سهیل همه بچه ها سرشون به سمت در چرخید و نگاهشون به من و سهیل افتاد .. این وسط تنها سر یه نفر پایین بود و اون کسی نبود جز کاوه . . کنارش یه صندلی خالی بود و مراقب که کارت منو نگاه کرد گفت : بفرمایید .. شما باید اونجا بشینید ..
و بعد خودش به سهیل کمک کرد و به سمت صندلی ش بردش . کنار کاوه که می نشستم زیر لبی به هانا هم کلاسی م که سمت دیگه م نشسته بود سلام کردم و بعد به کاوه . مراقب بهم برگه مو داد و من مشغول نوشتن اسمم شدم . بچه ها تند تند مشغول نوشتن بودن . اما من واقعا درس نخونده بودم . چون تمام دو روز گذشته که باید برای آخرین امتحانم آماده می شدم بحث مراسم ازدواج شهاب تو خونه مون بود و اون بحث برام خیلی شیرین تر از خوندن درس بود . همین طور که در ظاهر داشتم سوالارو می خوندم اما داشتم به چند روز گذشته فکر می کردم :
🌹 @FalkadeAnil 🌹
t.me/falkadeAnil