رمان✨ پنجمین نفر ✨در کانال فالکده آنیل🔮🌹
#پارت_377
محبتش هم به ما هر روز کم و کمتر شد . . خب بالاخره یه خانواده ی دیگه تشکیل داده بود و تازه یه صاحب یه دختر دیگه هم شده بود . می دونی ؟؟ من از همون اوایلم زیاد با بابا خاطره ی مشترک نداشتم تا جایی که یادم میاد بابا رو کم می دیدم . اون بیشتر وقتا بیرون بود بیشتر وقتا نبود . دیگه بدتر از همه اینکه سر یه مسئله هم با مامانِ مامانم هم مشکل داشت و این دیگه قوز بالا قوز بود . اصولا بابا آدم بد کینه ایه .. هنوزم که هنوزه اون مشکلاتو داره و تقریبا اجازه نمی ده که مامان مهین رو ببینیم . حالا من که به اجازه ی اون نیازی ندارم . سارا رو خیلی اذیت می کنه . خب سارا هم یه دختر جوونه و دقیقا تو سن و سالی که به یه مامان نیاز داره . مامانش پیشش نیست . خیلی به مامان مهین وابسته س . اینه ماجرای مامان و بابای من .
با مهربونی گفتم : متاسفم اگه نمی خواستی بگی و من اصرار کردم ..
سهیل با حالتی بی تفاوت گفت : نه .. مشکلی نیست .
دستشو تو موهاش فرو برد و آه کشید گفتم : مامانت چرا فوت شد ؟
سهیل لبخندی تلخ روی لب های برجسته و جذابش اومد . بهم نگاه کرد و گفت : مامانم الگوی من تو زندگی بود . اونقدر دوستش داشتم که نمی تونی تصور کنی . هنوزم الگوی منه . جالبه بدونی من خیلی شبیه مامانم هستم .. اما خب از پیشم رفت . اون سرطان سینه داشت . بعد از چند بار شیمی درمانی که انجام داد متاسفانه دووم نیاورد . این در حالی بود که داشت کم کم بهتر می شد . نمی دونم من اون وقتارو خوب به یاد ندارم . هیچ وقت فکر نمی کردم که از دست می دمش . اما اینو یادمه وقتی که بعد از شیمی درمانی موهاش کم کم ریخت . یه روز رفتم و موهامو از ته زدم . نمی خواستم فکر کنه زشت شده . بعد از این کاری که من کردم سارا هم با اینکه خیلی کوچولو بود همین کارو کرد .. مامانم اجازه نمی داد اما من وقتی دیدم خیلی اصرار داره بردمش یه آرایشگاه زنونه که موهاشو واسش بزنن .. نیکا باورت نمی شه اگه بگم همون شب بابا هم که اومد خونه دیدیم موهاشو از ته زده . خیلی مامانمو دوست داشت .. خیلی ..
اون شب خیلی خوب بود . تقریبا آخرین شبی که همه دور هم بودیم و یه خانواده ی از هم نپاشیده ی چهار نفره بودیم یه عکس هم گرفتیم که الان دردناکترین عکسیه که تا حالا داشتم ..
بعد با چشمهایی که کمی خیس شده بود و صدای بغض آلود گفت : محاله اون عکس رو ببینم و اشک نریزم . تازه من که مَردم ..
دست روی شونه ش گذاشتم و گفتم : متاسفم .. کاش اصلا نمی پرسیدم ..
چیزی نگفت اما با اشاره بهم فهموند که ایرادی نداره ..
لحظاتی بعد گفت : همه ی دغدغه ای که دارم ساراست .. همین !
🌹 @FalkadeAnil 🌹
t.me/falkadeAnil
#پارت_377
محبتش هم به ما هر روز کم و کمتر شد . . خب بالاخره یه خانواده ی دیگه تشکیل داده بود و تازه یه صاحب یه دختر دیگه هم شده بود . می دونی ؟؟ من از همون اوایلم زیاد با بابا خاطره ی مشترک نداشتم تا جایی که یادم میاد بابا رو کم می دیدم . اون بیشتر وقتا بیرون بود بیشتر وقتا نبود . دیگه بدتر از همه اینکه سر یه مسئله هم با مامانِ مامانم هم مشکل داشت و این دیگه قوز بالا قوز بود . اصولا بابا آدم بد کینه ایه .. هنوزم که هنوزه اون مشکلاتو داره و تقریبا اجازه نمی ده که مامان مهین رو ببینیم . حالا من که به اجازه ی اون نیازی ندارم . سارا رو خیلی اذیت می کنه . خب سارا هم یه دختر جوونه و دقیقا تو سن و سالی که به یه مامان نیاز داره . مامانش پیشش نیست . خیلی به مامان مهین وابسته س . اینه ماجرای مامان و بابای من .
با مهربونی گفتم : متاسفم اگه نمی خواستی بگی و من اصرار کردم ..
سهیل با حالتی بی تفاوت گفت : نه .. مشکلی نیست .
دستشو تو موهاش فرو برد و آه کشید گفتم : مامانت چرا فوت شد ؟
سهیل لبخندی تلخ روی لب های برجسته و جذابش اومد . بهم نگاه کرد و گفت : مامانم الگوی من تو زندگی بود . اونقدر دوستش داشتم که نمی تونی تصور کنی . هنوزم الگوی منه . جالبه بدونی من خیلی شبیه مامانم هستم .. اما خب از پیشم رفت . اون سرطان سینه داشت . بعد از چند بار شیمی درمانی که انجام داد متاسفانه دووم نیاورد . این در حالی بود که داشت کم کم بهتر می شد . نمی دونم من اون وقتارو خوب به یاد ندارم . هیچ وقت فکر نمی کردم که از دست می دمش . اما اینو یادمه وقتی که بعد از شیمی درمانی موهاش کم کم ریخت . یه روز رفتم و موهامو از ته زدم . نمی خواستم فکر کنه زشت شده . بعد از این کاری که من کردم سارا هم با اینکه خیلی کوچولو بود همین کارو کرد .. مامانم اجازه نمی داد اما من وقتی دیدم خیلی اصرار داره بردمش یه آرایشگاه زنونه که موهاشو واسش بزنن .. نیکا باورت نمی شه اگه بگم همون شب بابا هم که اومد خونه دیدیم موهاشو از ته زده . خیلی مامانمو دوست داشت .. خیلی ..
اون شب خیلی خوب بود . تقریبا آخرین شبی که همه دور هم بودیم و یه خانواده ی از هم نپاشیده ی چهار نفره بودیم یه عکس هم گرفتیم که الان دردناکترین عکسیه که تا حالا داشتم ..
بعد با چشمهایی که کمی خیس شده بود و صدای بغض آلود گفت : محاله اون عکس رو ببینم و اشک نریزم . تازه من که مَردم ..
دست روی شونه ش گذاشتم و گفتم : متاسفم .. کاش اصلا نمی پرسیدم ..
چیزی نگفت اما با اشاره بهم فهموند که ایرادی نداره ..
لحظاتی بعد گفت : همه ی دغدغه ای که دارم ساراست .. همین !
🌹 @FalkadeAnil 🌹
t.me/falkadeAnil