بیمار با حالت عصبانیت گفت «دکتر این چه وضعشه؟ از صبح تا حالا چیزی نخوردم و اینجا هم چیزی بهمون ندادن. از گرسنگی مردیم.» گفتم «پس چند ساعت دیگه تحمل کن وصلش کن به اذان مغرب و برو پیشواز!» انصافا سطح این شوخی دیگر بالا بود. خدا نکشدم. گولهی نمکی هستم برای خودم. هار هار هار :)))