ازم پرسید آخرینباری که گریه کردم کی و چرا بوده؟ خیلی فکر کردم و واقعا یادم نیامد از وقتی که عقلرس شده باشم گریه کرده باشم. دیدن مرگ و غم و درد و بیماری دیگران و نیز مشکلات شخصی و روابط بین فردی خودم البته که ناراحتکننده است اما معمولا بهجای اشک خودش را به صورت خشم و یاد واژن مادر مسببانشان نشان میدهد چرا که مدتهاست پذیرفتهام این روزگار چهقدر مادرخراب است و همهی این مشکلات هم در چارچوب همین خرابیاش قابل توجیه است. به قول مستور فقط ابلهها هستند که از چیزی تعجب میکنند. اما نه! چرا! الآن یادم آمد که آخرینباری که گریه کردهام همین یک سال پیش و همین حوالی بود. مراسم خاکسپاری مادربزرگم. یادم آمد وقتی دانشگاه قبول شدیم همیشه بهمان میگفت «کاش خدا اونقدری بهم عمر بده که فارغالتحصیلی و دکترشدن شما دوتا رو ببینم و بعدش دیگه چیزی از دنیا نمیخوام.» آرزویی که بهش رسید و تا زمان فارغالتحصیلی ما زنده ماند و پزشکشدن ما را دید اما آن روزگار مدتها بود که سیر آلزایمرش شروع شده بود و دیگر حتی ما را نمیشناخت. آنجا بود که ناخودآگاه چند قطره اشک از چشمهایم به روی گونههایم لغزید.