قبلا که بچهتر بودم و کلهام باد داشت و نگاهم به زندگی سانتیمانتالانهتر بود، میگفتم پارتنر آیندهام هرچه باشد مهم نیست، همین که لجباز نباشد کافی است و خودم آستینهایم را بالا میزنم و از نو میکوبم و میسازمش. کمی که بزرگتر شدم و به عقلم اضافه شد فهمیدم پارتنر ساختمان نیست که بشود کوبیدش و از نو ساختش. بر فرض که ساختمان هم باشد من بنا نیستم و دیگر پارتنر خوب از نظرم کسی بود که بشود با هم و در کنار هم رشد و پیشرفت کرد و پابهپای هم قدم برداشت. الآن اما به نظرم هردو تصور قبلیام بچگانه و خامدستانه بوده است. من نه بنا هستم که بخواهم و بتوانم کسی را درست کنم و نه پیامبر که وظیفهی رشد و هدایت و ارشاد دیگری برعهدهام باشد و در این مورد رسالتی داشته باشم و نه اصلا دیگر حوصلهی این کارها را دارم. الآن از نظرم پارتنر خوب کسی است که خودش در زندگی به استیبیلیتی رسیده باشد، پیشرفتهای مدنظرش را قبلترها و پیش ننه و بابایش انجام داده باشد، یکسر و هزار سودا نداشته باشد، پلنهای بزرگ زندگیاش را برای بعد از ازدواج نگه نداشته باشد، آمادهی پذیرش نقش تیپیکال همسر و مادر باشد و خلاصه الان از زندگی فقط زندگیکردن بخواهد. حالا اگر پیدا شد که شد، نشد هم طبق معمول به یکورم. زندگی ادامه دارد.