گاهی هم میشود که دلتنگیهایت ریشه در کودکی دارند. گاهی اوقات هم پیش میآید با اینکه شاید فکر و مشغلهای هم نداری باز دلات میگیرد و تو دلات لک میزند برای اتفاقی هرچند نابههنجار تا این محفل حزن که در درونات هلهله بهپا کرده را برهمزند. حتی اگر روزهای پایانی شهریور را با دلهره رفتن به مدرسه به سرانجام نرسانی بازهم سرانگشتانت برای یک روز پاییزی کرخت میشود. بازهم ناخودآگاه نگاهت به دکانهای لوازمالتحریری گره میخورد.
آسمانریسمان بافتم که بگویم اینروزها هجوم عقدههای کودکی پا بیخ گلویم گذاشته! نه توان گریهکردنی هست و نه حتی یک ناجی آزادی. سخت است که در مورد شخصیت خودت اظهارنظر کنی. حتی اطرافیانت هم بهسختی گویای شرححالت خواهند بود. اما تو یک گواه بههمراه داری! و آن ضمیر ناخودآگاه تو خواهد بود. بینهایتی لایتغر که مدام خاطراتت را به رخات میکشد. روزهای رفتن به مدرسه با لقمهی نان و پنیر مادر در کیف برزنتیات ب. روزهای رفتن به مدرسه و کتکخوردنهای در راهاش. روزهای رفتن به مدرسه و حسرت داشتن یک دوست خوب که صبحها که پدرت نیست؛ تو را برای رفتن صدا کند. بزرگتر که میشوی دغدغهها رنگ عوض میکنند اما ماهیتشان همان دلتنگیهای راه مدرسه است. دیدن دختر و پسرهای همآغوش توی خیابان؛ دیدن خانوادهای خندان در سانتافهای سفید؛ دیدن دختری سفیدجامه که هدفوناش را در گوش نهاده و منتظر دوست سانتیمانتالاش است.
همه و همه مرا یاد همان بیمهریها و بیپاییزیها و کتکخوردنهای راه مدرسه میاندازد. بزرگتر که شدم؛ از فرط خستهگی گوشهی عزلت را گزیدم و نشستم پای کتابهایی که مفتشان هم گران است! کنکور که دیگر خانهی آخر من بود؛ دست رد به سینه تمام مشاوران زدم و رشته مورد علاقه خودم را انتخاب کردم و اکنون هم چیزی به پایان نمانده باز هم همان دلتنگیها پا بیخ گلویم گذاشته. بهتر بگویم! ریشههای کودکی حلقآویزم شدهاند. هرروز عصر جمعهست انگار. هرروز پاییز است انگار. روزی هم میرسد که با همان لباس مشکیام در خیابانی عریض قدم میزنم و بهتدریج از جلوی چشمانات محو میشوم...
#حمید_جلالی
Channel |
@Jimism