رمانِ: #أميرة_القلب_(شهبانوی_قلب):_به معنای_محبوب_دل.
نویسنده: #دوشیزه_سادات
قسمت:#_بیست_و_هشتم
ناشر: #مریم_پاییز
از خنده کم مانده منفجر شوم خندیده گفتم: وای لمر چطور تهمت ناحق بودی من کجا چنین گفتم هه؟
_ _ _ وای کلثوم با لباس هایت در چشمانم داخل میشوی مگر جواب ندادی اونجا که حرف میزدیم!
به طرفش خط و نشان کشیدم یعنی که بعداً من همراه ات میدانم!
دوباره خندیده گفت: نه مزاح کردم تا کمی بشرمه
کلثوم برعکس خیلی عذر و زاری کرد تا خانه شان رفت و آمد کنیم مادر جان.
همه گی از این نیرنگ های لمر با خبر بودن و میفهمیدن که یک تخته اش کم است.
بلند گفتم: خاله جان بر تان صبر ایوب میخواهم با این دختر تان.
همه افراد از خنده ضعف ماندند.
خوب بالاخره درست خدا حافظی کردیم معلوم شد که فلوران شان فردا پرواز دارند.
با فهمیدن این حرف دلم بیشتر گرفت و سست شد ولی چی کار میشود کرد فقط و فقط تحمل.
***
یک سال بعد:
مادر...
مادر...
مامی کجا هستین؟
مریم: چی میگی کر ما کردی با این صدای توپ جاشت مانند ات چی شده؟
_ _ _ گوشه شو چقدر حرف میزنی مریم مادرم کجاست؟
_ _ _ در بالا هستند حالا بگو چی شده که انقدر هیجانی هستی؟
وای نمیدانی قبول شدم هوراااا !
_ _ _ کلثوم آدم واری بگو چی را قبول شدی لاتری چیزی را بردی؟
_ _ _ نه از لاتری کرده بالاتر بیا بالا میگم برایت.
زود زود از پله های زینه رد شدم در آخرین پله کم ماند که سقوط کنم ولی محکم گرفتم زود رفتم سمت مادرم شان دیدم همه گی جمع هستند چون جمعه است همه گی در خانه هستند مادرم با شتاب گفت: چی شده کلثوم چرا انقدر چیغ میزدی؟
دیدم که با فلوران در حال صحبت کردن هستند با فلوران احوال پرسی کردم بعد اش گفتم:
برای تان یک خوش خبری دارم!
مریم با بی حوصله گی گفت: افففف کلثوم میگی یا به زور از زبانت بکشم حرف را هه؟
هله زود شو دگه بگو.
_ _ _ خیلی خوب میگم
فامیل عزیز و با نهایت مهربانم من در دانشگاه قبول شده ام!
همه گی شان متعجب متعجب به طرفم میدیدن فقط که انقدر تنبل بودم گفتم: چی گپ است انقدر تعجب کردین یعنی انقدر تنبل بودیم و خودم خبر نی؟
مادرم گفت: بیا جان مادر بیا تبریک باشد نی کی گفته که تنبل بودی درس خوانده جانت را کشیدی لیاقت اش را داری.
مریم: حالا این را بگو در رشته که میخواستی کامیاب شدی یا نه؟
اینبار کمی مکث کرده بعد اش گفتم: چیز است ...
لالا حارث: چی چیز است کامیاب نشدی در رشته که دوست داشتی؟
_ _ _ نه، شده ام در رشته اداره و تجارت کامیاب شده ام.
مادرم: پس چی؟
چرا لب و رویت کشال شده؟
_ _ _ مگر در اینجا نه!
راستش من ولایت را انتخاب کرده بودم و خوب حالا هم در ولایت قبول شدیم.
لالا حارث جدی گفت: کدام ولایت؟
گفتم: هرات!
گفت: حالا بر تو کی گفته بود که ولایت را انتخاب کنی هه؟
_ _ _ لالا جان بیبینید اونجا من تنها نمی باشم لیلیه است دیگر دخترا هم هستند اونجا.
_ _ _ حالا هر چی کمی فکر کنم بعداً حرف میزنیم.
دوباره پاورچین پاورچین رفتم سمت اتاقم دیدم که مسج مهسا آمده در صفحه مسج رفته بازش کردم نوشته بود: کلثوم کجا هستی بیا که قبول شدیم.
همینکه مسج اش را سین کردم آن شد و زنگش آمد دکمه سبز را فشار دادم و با خوشحالی مهسا مواجه شدم!
کلثوم من توانستم قبول شدم در همان رشته !
بی حال گفتم: خوشحال شدم پس زحمات ات بی فایده نبود.
_ _ _ ها نبود ولی تو چرا انقدر بی حال استی نکند قبول نشدی هه؟
_ _ _ نه ديوانه جان قبول شدم.
_ _ _ پس چی شده که بی حال استی؟
_ _ _ تمام ماجرا را برایش تعریف کردم.
_ _ _ بیبین کلثوم اصلاً ناراحت نباش وقتی بفهمند که مه هم با تو یکجا قبول شدیم اجازه میدهند دلت کاملاً جم باشد دگه اینکه شما در اونجا هم شرکت دارید حالا شاید یکی از برادر هایت بیایه همراه مان.
_ _ _ همممم انشاءالله.
_ _ _ ولی ای کاش لالا حارث بیاید چون هم محرم تو میشه و هم از مه!
_ _ _ خب خیر بیا انشاءالله که همونا قبول کنند!
بیزو این گونه بهتر میشه چون برادر رضائی تو هم هستند هم تو بی محرم نمی مانی و هم مه.
_ _ _همینطور که میگی باشد.
_ _ _ انشاءالله
بعد از چند دقیقه صحبت کردن با مهسا گوشی را کنار گذاشتم،سر تخت دراز کشیده به آینده نامعلوم فکر میکنم آه اصلاً بیخیال هر چی که خیرم باشد همان میشود.
دروازه اتاق باز شد مادرم بود داخل آمدن و در کنارم نشستند گفت: دخترم حالا تو واقعاً میخواهی بروی؟
گفتم: مادر جانم بیبینید من واقعاً میخواهم بروم باز من خو کدام مشکلی ندارم اگر موضوع امنیت باشد که خودتان بهتر از من میدانید من از خود دفاع کرده میتوانم من چند سال کلپ هنر های رزمی رفتم پس به چی خاطر بود؟
نویسنده: #دوشیزه_سادات
قسمت:#_بیست_و_هشتم
ناشر: #مریم_پاییز
از خنده کم مانده منفجر شوم خندیده گفتم: وای لمر چطور تهمت ناحق بودی من کجا چنین گفتم هه؟
_ _ _ وای کلثوم با لباس هایت در چشمانم داخل میشوی مگر جواب ندادی اونجا که حرف میزدیم!
به طرفش خط و نشان کشیدم یعنی که بعداً من همراه ات میدانم!
دوباره خندیده گفت: نه مزاح کردم تا کمی بشرمه
کلثوم برعکس خیلی عذر و زاری کرد تا خانه شان رفت و آمد کنیم مادر جان.
همه گی از این نیرنگ های لمر با خبر بودن و میفهمیدن که یک تخته اش کم است.
بلند گفتم: خاله جان بر تان صبر ایوب میخواهم با این دختر تان.
همه افراد از خنده ضعف ماندند.
خوب بالاخره درست خدا حافظی کردیم معلوم شد که فلوران شان فردا پرواز دارند.
با فهمیدن این حرف دلم بیشتر گرفت و سست شد ولی چی کار میشود کرد فقط و فقط تحمل.
***
یک سال بعد:
مادر...
مادر...
مامی کجا هستین؟
مریم: چی میگی کر ما کردی با این صدای توپ جاشت مانند ات چی شده؟
_ _ _ گوشه شو چقدر حرف میزنی مریم مادرم کجاست؟
_ _ _ در بالا هستند حالا بگو چی شده که انقدر هیجانی هستی؟
وای نمیدانی قبول شدم هوراااا !
_ _ _ کلثوم آدم واری بگو چی را قبول شدی لاتری چیزی را بردی؟
_ _ _ نه از لاتری کرده بالاتر بیا بالا میگم برایت.
زود زود از پله های زینه رد شدم در آخرین پله کم ماند که سقوط کنم ولی محکم گرفتم زود رفتم سمت مادرم شان دیدم همه گی جمع هستند چون جمعه است همه گی در خانه هستند مادرم با شتاب گفت: چی شده کلثوم چرا انقدر چیغ میزدی؟
دیدم که با فلوران در حال صحبت کردن هستند با فلوران احوال پرسی کردم بعد اش گفتم:
برای تان یک خوش خبری دارم!
مریم با بی حوصله گی گفت: افففف کلثوم میگی یا به زور از زبانت بکشم حرف را هه؟
هله زود شو دگه بگو.
_ _ _ خیلی خوب میگم
فامیل عزیز و با نهایت مهربانم من در دانشگاه قبول شده ام!
همه گی شان متعجب متعجب به طرفم میدیدن فقط که انقدر تنبل بودم گفتم: چی گپ است انقدر تعجب کردین یعنی انقدر تنبل بودیم و خودم خبر نی؟
مادرم گفت: بیا جان مادر بیا تبریک باشد نی کی گفته که تنبل بودی درس خوانده جانت را کشیدی لیاقت اش را داری.
مریم: حالا این را بگو در رشته که میخواستی کامیاب شدی یا نه؟
اینبار کمی مکث کرده بعد اش گفتم: چیز است ...
لالا حارث: چی چیز است کامیاب نشدی در رشته که دوست داشتی؟
_ _ _ نه، شده ام در رشته اداره و تجارت کامیاب شده ام.
مادرم: پس چی؟
چرا لب و رویت کشال شده؟
_ _ _ مگر در اینجا نه!
راستش من ولایت را انتخاب کرده بودم و خوب حالا هم در ولایت قبول شدیم.
لالا حارث جدی گفت: کدام ولایت؟
گفتم: هرات!
گفت: حالا بر تو کی گفته بود که ولایت را انتخاب کنی هه؟
_ _ _ لالا جان بیبینید اونجا من تنها نمی باشم لیلیه است دیگر دخترا هم هستند اونجا.
_ _ _ حالا هر چی کمی فکر کنم بعداً حرف میزنیم.
دوباره پاورچین پاورچین رفتم سمت اتاقم دیدم که مسج مهسا آمده در صفحه مسج رفته بازش کردم نوشته بود: کلثوم کجا هستی بیا که قبول شدیم.
همینکه مسج اش را سین کردم آن شد و زنگش آمد دکمه سبز را فشار دادم و با خوشحالی مهسا مواجه شدم!
کلثوم من توانستم قبول شدم در همان رشته !
بی حال گفتم: خوشحال شدم پس زحمات ات بی فایده نبود.
_ _ _ ها نبود ولی تو چرا انقدر بی حال استی نکند قبول نشدی هه؟
_ _ _ نه ديوانه جان قبول شدم.
_ _ _ پس چی شده که بی حال استی؟
_ _ _ تمام ماجرا را برایش تعریف کردم.
_ _ _ بیبین کلثوم اصلاً ناراحت نباش وقتی بفهمند که مه هم با تو یکجا قبول شدیم اجازه میدهند دلت کاملاً جم باشد دگه اینکه شما در اونجا هم شرکت دارید حالا شاید یکی از برادر هایت بیایه همراه مان.
_ _ _ همممم انشاءالله.
_ _ _ ولی ای کاش لالا حارث بیاید چون هم محرم تو میشه و هم از مه!
_ _ _ خب خیر بیا انشاءالله که همونا قبول کنند!
بیزو این گونه بهتر میشه چون برادر رضائی تو هم هستند هم تو بی محرم نمی مانی و هم مه.
_ _ _همینطور که میگی باشد.
_ _ _ انشاءالله
بعد از چند دقیقه صحبت کردن با مهسا گوشی را کنار گذاشتم،سر تخت دراز کشیده به آینده نامعلوم فکر میکنم آه اصلاً بیخیال هر چی که خیرم باشد همان میشود.
دروازه اتاق باز شد مادرم بود داخل آمدن و در کنارم نشستند گفت: دخترم حالا تو واقعاً میخواهی بروی؟
گفتم: مادر جانم بیبینید من واقعاً میخواهم بروم باز من خو کدام مشکلی ندارم اگر موضوع امنیت باشد که خودتان بهتر از من میدانید من از خود دفاع کرده میتوانم من چند سال کلپ هنر های رزمی رفتم پس به چی خاطر بود؟