پسرخالهام ۵سال پیش با یه دختری(منشی شرکت خودش) ازدواج کرد که از نظر مالی خیلی پایین تر بود و اوضاعش اصلا خوب نبود ولی وقتی با پسرخالهام ازدواج کردن براشون خونه گرفت و به مادرش ماهیانه خرجی میداد، ازشون نه جهاز خواست نه هیچی، میگفت پدر ندارن میخوام همه کسشون باشم.
دختره هم رفت دندوناشو لمینت کرد، دماغشو عمل کرد یعنی کلا کوبید از اول ساخت، سه چهار بار سفر خارجی رفتن و حسابی براش سنگ تموم گذاشت، بعدش دختره بهش گفت من هیچوقت نتونستم درس بخونم دلم میخواد برم دانشگاه و پسرخالهامم ثبت نامش کرد.
تا یه روز که سر راه میره دنبالش میبینه دانشگاه نیست، بهش که زنگ میزنه دختره هول هولکی میگه با دوستام اومدیم جایی و پسرخالهامم شک میکنه، بهش میگه یه مدت خونه بمون و از اون روز حال دختره بد میشه و کلا غذا نمیخوره، تا یه روز که پسرخالهام میشنوه خانومش داره با یکی تلفنی حرف میزنه، گریه میکنه و قربون صدقهاش میره، میاد گوشیو ازش میگیره و صدای یه مردی رو میشنوه، میپرسه با کی حرف میزدی میپیچونه و میگه تو چرا تو کارای من فضولی میکنی، اینم پیگیر میشه میفهمه دختره دو سالی که میرفته دانشگاه با یکی از استاداش(متاهل)تو رابطه رفته و حالام با پر رویی گفته طلاق میخوام مهرمم باید بدی میخوام برم با کسی که دوسش دارم!
- اونجلیناجیلی
👉🏻
@Daneshjoo