ولادیمر: «شاید بهتر باشد بگوییم خداحافظ و برویم.»
استراگن: «برویم؟»
ولادیمر: «آره، خداحافظ.»
استراگن: «برویم به کجا؟»
ولادیمر: «به هر جایی، فقط از اینجا برویم.»
استراگن: «ولی ما نمیدانیم کجا برویم.»
ولادیمر: «این مهم نیست. مهم این است که از اینجا برویم.»
استراگن: «و اگر ندانیم به کجا میرویم، چه؟»
ولادیمر: «احتمالاً بهتر از ماندن در اینجا است.»
استراگن: «ولی ما هر بار که میخواهیم برویم، نمیتوانیم. در نهایت، همیشه به اینجا برمیگردیم.»
ولادیمر: «آره، همیشه برمیگردیم. انگار که هیچ راهی برای رهایی وجود ندارد.»
استراگن: «ما در دام اینجا گرفتار شدهایم. هیچ راه فراری نیست.»
ولادیمر: «و ما این را میدانیم، اما مجبوریم انتظار بکشیم. در انتظار چیزی که شاید هرگز نیاید.»
استراگن: «و شاید هرگز نخواهیم دانست که چرا اینجا هستیم.»
ولادیمر: «و شاید هرگز ندانیم.»
👤 Samuel Beckett
📚 Waiting for Godot
@Dairy_of_Darkness