دوست دارم پروانه ای باشم
تا بنشینم بر روی زخمِ مچ دستت
پاهایم کم سو اند و روی دریاچه خون
تو چه خواهی دانست از آیینه چشمانم
تویی که بودی روزی از برای قلبم
حالا با این دریاچه چه کنم ؟
نه توان بنشستن نه برفتن
در عجبِ امروزی عجیبم
دوشنبه ای که سه شنبه ای مرگبار همراه دارد ..
تو هیچگاه از قلب من آگاه نخواهی شد
از چیزی که مرا به عقب هل میدهد تا ساکت در کنجی بنشینم
از دور چو مجسمه سنگی به تو خیره و سرگشته بمانم ..
از دور لعلی برایت بتپد و تو حتی نیز حس نکنی ،،
آرام و آهسته از منِ پر از درد عبور کنی ..
عادیست که مملو از رنج و عذاب باشم زیرا که با آن زاده شده ام ..
غروب خورشید بر روی دماوند خودنمایی میکند،
غروب. غروب. غروب، ، پس کِی زمان طلوع ؟
این قلب مُرده و زمین سرده و بیروحش را از بری
دست مریزاد که مرا هنگامی که از خود گُم بودم یافتی و غل و زنجیر احساسات خود کردی ،
دست مریزاد که مارا به حال ویران شده خود رها ساختی ،
دست مریزاد که سر برنمیگردانی سمت مجسمه ات ..
دست مریزاد ای بت زاده من ،
دست مریزاد برای او که سخت تر از سنگ بر جای ایستاده و ویران تر شدنِ خانه ی ویرانِ مرا به تماشا مینشیند
- میم سین