#ارسالی
خب سلام به همه
بریم سراغ اتفاق ترسناک بعدی که برای یکی از رفیقام افتاده ک الان نزدیک ۳۰سالشه و توی اداره پست کار میکنه و این دوتا اتفاق رو توی عیدفطر بهم گفت بود
از زبون خودش میگم:
حدود ۱۲الی۱۳سالگیم اون موقع ها وضعیت خانوادگیمون خوب نبود و من کار میکردم صبح ها کار میکردن وچون بچه بودم دلم می خواست بازی کنم بارفیقام مثل فوتبال اینا از بعدظهر تاشب یه شب ک داشتم خسته کوفته برمیگشتم خیلی خسته بودم چون روزش که کارگری کردم بعدش هم بدون استراحت رفتم پیش رفیقام و فوتبال بازی کردم شب شده بود وتنها داشتم میومدم خونه حین برای رسیدن به خونه ما باید از کنار یه رودی بیایی که روش یک پل باریکی هست خلاصه داشتم میومدم که یهو یه صدای عجیب تومایه های صدای دختر شنیدم سرمو توی دل تاریکی بلند کردم چیزی دیدم ک هیچ وقت یادم نمیره(رفقا این رفیق من وقتی اینو تعریف میکردموهای بدنش سیخ سیخ میشد و گه گاهی لکنت میگرفت از شدت ترس اون اتفاق بااینکه سالها گذشته بود ادامه میدم از زبون خودش)
یک زنی رو دیدم کاملا سفید و نورانی بود لباسش هم سفید بود همه چیزش درخشان بودولی قیافه اش یجوری بود بااین همه هیبت باز چهره ترسناکی داشت وروی پل نشسته و موهاشو شونه میکرد من اینو ک دیدم فک کنم در عرض چندثانیه باچنان سرعتی دویدم که سریع رسیدم خونه حتی زنگ خونه رو هم نزدم و نمی دونم با چه قدرتی از دیوار به این بلندی خونه مون رفتم بالاو همین ک با حیات خونه رسیدم دیگه بی هوش شدم بعد یکی دو روز به خودم اومدم ومادرم دعا می خوند کلی عالم دینی اومده بودن تادعا کنن من خوب شم خوب شدم وبه خودم اومدم ولی یه مدتی لکنت داشتم ولی اونم گذشت
خب این از اولین خاطره رفیقم بود. دوستان چنل اگ ادمین محترم بخواد این خاطرات بنده رو بزاره می تونم خاطره دوم همین رفیقم رو بگم کلی اتفاق ترسناک دیگه برای خانواده و آشناهامون
🌚»داستان ترسناک
خب سلام به همه
بریم سراغ اتفاق ترسناک بعدی که برای یکی از رفیقام افتاده ک الان نزدیک ۳۰سالشه و توی اداره پست کار میکنه و این دوتا اتفاق رو توی عیدفطر بهم گفت بود
از زبون خودش میگم:
حدود ۱۲الی۱۳سالگیم اون موقع ها وضعیت خانوادگیمون خوب نبود و من کار میکردم صبح ها کار میکردن وچون بچه بودم دلم می خواست بازی کنم بارفیقام مثل فوتبال اینا از بعدظهر تاشب یه شب ک داشتم خسته کوفته برمیگشتم خیلی خسته بودم چون روزش که کارگری کردم بعدش هم بدون استراحت رفتم پیش رفیقام و فوتبال بازی کردم شب شده بود وتنها داشتم میومدم خونه حین برای رسیدن به خونه ما باید از کنار یه رودی بیایی که روش یک پل باریکی هست خلاصه داشتم میومدم که یهو یه صدای عجیب تومایه های صدای دختر شنیدم سرمو توی دل تاریکی بلند کردم چیزی دیدم ک هیچ وقت یادم نمیره(رفقا این رفیق من وقتی اینو تعریف میکردموهای بدنش سیخ سیخ میشد و گه گاهی لکنت میگرفت از شدت ترس اون اتفاق بااینکه سالها گذشته بود ادامه میدم از زبون خودش)
یک زنی رو دیدم کاملا سفید و نورانی بود لباسش هم سفید بود همه چیزش درخشان بودولی قیافه اش یجوری بود بااین همه هیبت باز چهره ترسناکی داشت وروی پل نشسته و موهاشو شونه میکرد من اینو ک دیدم فک کنم در عرض چندثانیه باچنان سرعتی دویدم که سریع رسیدم خونه حتی زنگ خونه رو هم نزدم و نمی دونم با چه قدرتی از دیوار به این بلندی خونه مون رفتم بالاو همین ک با حیات خونه رسیدم دیگه بی هوش شدم بعد یکی دو روز به خودم اومدم ومادرم دعا می خوند کلی عالم دینی اومده بودن تادعا کنن من خوب شم خوب شدم وبه خودم اومدم ولی یه مدتی لکنت داشتم ولی اونم گذشت
خب این از اولین خاطره رفیقم بود. دوستان چنل اگ ادمین محترم بخواد این خاطرات بنده رو بزاره می تونم خاطره دوم همین رفیقم رو بگم کلی اتفاق ترسناک دیگه برای خانواده و آشناهامون
🌚»داستان ترسناک