گاندی در کتاب خاطراتش میگه :
یه روز تو خیابونای کلکته کص چرخ میزدم، برای یه دختره پُشتِ فرمون مُشتمو چند بار باز و بسته کردم که یعنی چراغت روشن مونده ...
دختره شیشه رو داد پایین گفت : برو ممه های عمتو بگیر چاقال ...!
اونجا بود که فهمیدم خوبی به هیشکی نیومده ...
@BinaTV
یه روز تو خیابونای کلکته کص چرخ میزدم، برای یه دختره پُشتِ فرمون مُشتمو چند بار باز و بسته کردم که یعنی چراغت روشن مونده ...
دختره شیشه رو داد پایین گفت : برو ممه های عمتو بگیر چاقال ...!
اونجا بود که فهمیدم خوبی به هیشکی نیومده ...
@BinaTV