#داستانک
مادرم قبل از اینکه بروم به امتحان گفت:
چادرت را محکم ببند
تا دلیلی برای مرگت نشود دخترم ..!
مثل همیش دستش را بوسیدم و از خانه بیرون شدم
در نیمه راه کتابچهام را دیده دیده در خیالات فرو رفتم..!
اگر به رشته دلخواهم کامیاب شوم
در ضمن ادامه تحصیل در تایم که فارغ بودم وظیفه مناسبی پیدا خواهم کرد تا بازوی پدر پیرم گردم
و دوباره نگذارم کمر خمیده مادر جانم خم شود به کارهای شاقه همسایهها و مردم...!
انبوه از پسرها و دخترها در نزدیک آموزشگاه دیده میشد و همه با شوق و ذوق فراوان آمده بودند تا آزمون بزرگی از زندگی را پشتسر بگذارند..!
در گوشه نشتم چشم از کتاب خویش ندریدم
همچنان خرسند از دعای مادرم حتی از تلاش خود کرده بر دعایی مادرم دلبستهتر بودم ..!
وارد صنف شدیم و همه با هیجان هر چی تمام به کرسی ها نشستیم
آرام آرام صدا ها خفه شدند و همه در انتظار برگه های سفید امتحان ..!
که ناگهان صدای نحیفی به کوش رسید و دود سیاه سیاهتر زندگیام بلند شد نالههای کوش خراش همه صنف را فرا گرفت..!
هنگامی که به خود دیدم
گفتم از من چیزی نمانده و سر تا پا غرق در خونم و با دل صد امید در میان ابر های نیلوگون و آسمان آبی به پرواز آمدم و برای همیشه مهاجر دیار تنهایی شدم..!💔
——
امید بود که دستِ تو بگیرم پدرم
بشوم عصایی پیری به دستِ مادرم
لگد زدند به امید و شاخه های گلم
که ناگهان بدیدم سر راه بیبصرم
#با_قلم_سراج
خدايا عاقبت من بخير😊🚶🏻♀️💔
مادرم قبل از اینکه بروم به امتحان گفت:
چادرت را محکم ببند
تا دلیلی برای مرگت نشود دخترم ..!
مثل همیش دستش را بوسیدم و از خانه بیرون شدم
در نیمه راه کتابچهام را دیده دیده در خیالات فرو رفتم..!
اگر به رشته دلخواهم کامیاب شوم
در ضمن ادامه تحصیل در تایم که فارغ بودم وظیفه مناسبی پیدا خواهم کرد تا بازوی پدر پیرم گردم
و دوباره نگذارم کمر خمیده مادر جانم خم شود به کارهای شاقه همسایهها و مردم...!
انبوه از پسرها و دخترها در نزدیک آموزشگاه دیده میشد و همه با شوق و ذوق فراوان آمده بودند تا آزمون بزرگی از زندگی را پشتسر بگذارند..!
در گوشه نشتم چشم از کتاب خویش ندریدم
همچنان خرسند از دعای مادرم حتی از تلاش خود کرده بر دعایی مادرم دلبستهتر بودم ..!
وارد صنف شدیم و همه با هیجان هر چی تمام به کرسی ها نشستیم
آرام آرام صدا ها خفه شدند و همه در انتظار برگه های سفید امتحان ..!
که ناگهان صدای نحیفی به کوش رسید و دود سیاه سیاهتر زندگیام بلند شد نالههای کوش خراش همه صنف را فرا گرفت..!
هنگامی که به خود دیدم
گفتم از من چیزی نمانده و سر تا پا غرق در خونم و با دل صد امید در میان ابر های نیلوگون و آسمان آبی به پرواز آمدم و برای همیشه مهاجر دیار تنهایی شدم..!💔
——
امید بود که دستِ تو بگیرم پدرم
بشوم عصایی پیری به دستِ مادرم
لگد زدند به امید و شاخه های گلم
که ناگهان بدیدم سر راه بیبصرم
#با_قلم_سراج
خدايا عاقبت من بخير😊🚶🏻♀️💔