#عشق_نیرنگی_کثیف
هرچه بیشتر با علوم تجربی آشنا شوید، مفهوم عشق بیشتر برایتان از معنا تهی میشود. عشق چیست جز دسیسهی ژنهایمان برای هدف ملالآورشان: بقا!
کسی خوش ندارد که بپذیرد صرفاً مَرکبی برای اربابهای بیوشیمیاییاش است.
کمتر مشاهده شده که عاشقی برای محبوبش چنین نامه بنویسد:
«عزیزم! تو را با تمام وجودم دوست دارم چرا که میخواهم بقای ژنهایم را تضمین کنم.»
قطعاً اربابهایمان هم چنین چیزی را نمیخواهند. آنها دوست ندارند ما به خدعههایشان پی ببریم و بنا به شوریدن گذاریم. همین است که به شدت هوشمندیمان را کنترل میکنند.
در انتخاب طبیعی هیچگاه خصلت هوشمندی بیشتر از اندازهای معین انتخاب نشده است چرا که هوشمندی اگر از مرز خاصی عبور کند برعلیه آن هدف ملالانگیز شورش میکند.
چنانچه میبینیم خردمندان کمتر از ابلهان و ابلهان کمتر از میکروبها تولید مثل میکنند.
راز بقا برای اربابانمان تنها یک چیز است، آن هم اینکه مَرکبی که بر آن سوار هستند نباید از استراتژیشان با خبر شود یا اگر با خبر شد نباید آن را با دیگر مَرکبها به اشتراک گذارد. درست مانند شخصی که با طناب هویجی را مقابل چشمان الاغی میگیرد و الاغ هم برای خوردن آن هویج به راه میافتد، بدون آنکه از نیرنگ صاحبش با خبر شود. عشق (یا اگر دوست دارید بخوانید میل جنسی به همراه تمهیدات و ملحقاتش) درست همان هویجی است که مقابل چشمان ما گرفته شده.
شاید اگر الاغی باهوش، الاغ دیگری را در همان وضع ببیند به نیرنگ اربابش پی ببرد و دیگر فریب هویج مقابل چشمانش را نخورد. هرچند اگر چنین تحلیلی هم کند وضعش چندان دچار تغییر نمیشود. زیرا یا به عنوان الاغی ناکارآمد شناخته میشود و صاحبش رهایش میکند تا در صحرا شکار حیوانات شود و یا خودش کارش را تمام میکند.
قسمت بغرنج ماجرا دقیقاً همین راز بقای بینقص اربابانمان است. منظورم آن زمانی است که میفهمی هر عملی انجام شود در جهت نقشهٔ بینقص آنان است. اگر به نیرنگ هویج که از طرفی منجر به تولیدمثل و از طرف دیگر منجر به همبستگی گونهٔ مَرکبها میشود تن دهی، نشان از آن است که به اندازهٔ کافی هوشمند نیستی که فریب نخوری، اگر هم به اندازهای باهوش باشی که فریب آن نیرنگ را نخوری و دستشان را رو کنی؛ به دلیل عدم تولید مثل یا اختلال در همبستگی گونه حذف میشوی و هوشمندیِ تصادفیات پایان مییابد (درست طبق برنامهٔ ضد هوشمندیشان) و از آنجا که ابلهان بسیار بیشتری بر روی زمین هستند که فریب بخورند، برنامهشان تمام و کمال اجرا خواهد شد.
اما دسته سومی هم وجود دارند که هم از این نیرنگ آگاهاند و هم به عواقب رو کردن دست اربابان پی بردهاند. آنجاست که زندگی برایشان به صحنهٔ تئاتری ملالانگیز بدل میشود که مجبورند هر روز نقش الاغی سر به زیر را بازی کنند که دنبال هویج به راه میافتد. اگر به دنبال هویج نروند از گرسنگی میمیرند و اگر بروند و به هویج هم برسند از تحمل رنج حس حماقت دچار جنونِ ملال میشوند.
درست این جاست که مسألهی خودکشی مطرح میشود.
شخصاً با کامو که معتقد است بزرگترین مسألهی فلسفه، مسألهی خودکشیست همداستانم.
هرچه زودتر باید برای پرسش «آیا این زندگی ارزش زیستن دارد یا نه» پاسخی دست و پا کنیم.
هرچه بیشتر با علوم تجربی آشنا شوید، مفهوم عشق بیشتر برایتان از معنا تهی میشود. عشق چیست جز دسیسهی ژنهایمان برای هدف ملالآورشان: بقا!
کسی خوش ندارد که بپذیرد صرفاً مَرکبی برای اربابهای بیوشیمیاییاش است.
کمتر مشاهده شده که عاشقی برای محبوبش چنین نامه بنویسد:
«عزیزم! تو را با تمام وجودم دوست دارم چرا که میخواهم بقای ژنهایم را تضمین کنم.»
قطعاً اربابهایمان هم چنین چیزی را نمیخواهند. آنها دوست ندارند ما به خدعههایشان پی ببریم و بنا به شوریدن گذاریم. همین است که به شدت هوشمندیمان را کنترل میکنند.
در انتخاب طبیعی هیچگاه خصلت هوشمندی بیشتر از اندازهای معین انتخاب نشده است چرا که هوشمندی اگر از مرز خاصی عبور کند برعلیه آن هدف ملالانگیز شورش میکند.
چنانچه میبینیم خردمندان کمتر از ابلهان و ابلهان کمتر از میکروبها تولید مثل میکنند.
راز بقا برای اربابانمان تنها یک چیز است، آن هم اینکه مَرکبی که بر آن سوار هستند نباید از استراتژیشان با خبر شود یا اگر با خبر شد نباید آن را با دیگر مَرکبها به اشتراک گذارد. درست مانند شخصی که با طناب هویجی را مقابل چشمان الاغی میگیرد و الاغ هم برای خوردن آن هویج به راه میافتد، بدون آنکه از نیرنگ صاحبش با خبر شود. عشق (یا اگر دوست دارید بخوانید میل جنسی به همراه تمهیدات و ملحقاتش) درست همان هویجی است که مقابل چشمان ما گرفته شده.
شاید اگر الاغی باهوش، الاغ دیگری را در همان وضع ببیند به نیرنگ اربابش پی ببرد و دیگر فریب هویج مقابل چشمانش را نخورد. هرچند اگر چنین تحلیلی هم کند وضعش چندان دچار تغییر نمیشود. زیرا یا به عنوان الاغی ناکارآمد شناخته میشود و صاحبش رهایش میکند تا در صحرا شکار حیوانات شود و یا خودش کارش را تمام میکند.
قسمت بغرنج ماجرا دقیقاً همین راز بقای بینقص اربابانمان است. منظورم آن زمانی است که میفهمی هر عملی انجام شود در جهت نقشهٔ بینقص آنان است. اگر به نیرنگ هویج که از طرفی منجر به تولیدمثل و از طرف دیگر منجر به همبستگی گونهٔ مَرکبها میشود تن دهی، نشان از آن است که به اندازهٔ کافی هوشمند نیستی که فریب نخوری، اگر هم به اندازهای باهوش باشی که فریب آن نیرنگ را نخوری و دستشان را رو کنی؛ به دلیل عدم تولید مثل یا اختلال در همبستگی گونه حذف میشوی و هوشمندیِ تصادفیات پایان مییابد (درست طبق برنامهٔ ضد هوشمندیشان) و از آنجا که ابلهان بسیار بیشتری بر روی زمین هستند که فریب بخورند، برنامهشان تمام و کمال اجرا خواهد شد.
اما دسته سومی هم وجود دارند که هم از این نیرنگ آگاهاند و هم به عواقب رو کردن دست اربابان پی بردهاند. آنجاست که زندگی برایشان به صحنهٔ تئاتری ملالانگیز بدل میشود که مجبورند هر روز نقش الاغی سر به زیر را بازی کنند که دنبال هویج به راه میافتد. اگر به دنبال هویج نروند از گرسنگی میمیرند و اگر بروند و به هویج هم برسند از تحمل رنج حس حماقت دچار جنونِ ملال میشوند.
درست این جاست که مسألهی خودکشی مطرح میشود.
شخصاً با کامو که معتقد است بزرگترین مسألهی فلسفه، مسألهی خودکشیست همداستانم.
هرچه زودتر باید برای پرسش «آیا این زندگی ارزش زیستن دارد یا نه» پاسخی دست و پا کنیم.