درماندگی. دیگر ادامهی زندگی ممکن نیست. موجهای درد همچون ابرهای سپیدی که پس از توفان و تندر دیوانهوار در آسمان پخش و پلا میشوند بیرحمانه خودشان را به دلم میکوبند. شور سهمگینی، که بایستی نامش دلهره باشد، دلم را آنچنان میچلاند که اشکم در بیاید. نبضم را به پت پت میاندازد و راه نفسم را میبندد. گاه و بیگاه همه چیز جلوی چشمانم تیره و تار میشود. حس میکنم جانم از سر انگشتانم به بیرون تراوش میکند.
شایو، اوسامو دازای