📝📝📝
📌دوستی تعریف میکرد دهه ی هفتاد "عبدالکریم سروش" جلساتی تحت عنوان "تفسیر مثنوی" در منزل "حمیدرضا جلایی پور" برگزار می کرد، شبی در میانه ی یکی از جلسات جوان بیست و یکی دوساله ای از میان جمع بلند شد و از سروش سوالی پرسید که از نگاه ها و طرز برخورد حاضران می شد حدس زد که خیلی باب طبع آن جمع و فضای جلسه نبود، جوان گفت که عاشق دختری بوده اما معشوقش بی خبر او را ترک کرده است و بعد از سروش پرسید عدالت و رحمانیت خدا کجاست که می پسندد بنده ی خاشع و مطیعش این چنین واله و شیدا و مجنون شود؟ جزییات پاسخ سروش درست در خاطرم نمانده است اما چیزهایی به این مضمون گفت که لزوما عدل خداوند با تعریفی که بندگانش از عدالت و رحمانیت دارند سازگار نیست و مشتی استدلال های فلسفی و عرفانی دیگر، اما آنچه من در چهره ی جوان پس از این پاسخ ها می دیدم از تنها چیزی که نشان نداشت اقناع بود و آرامش.
📌یکی دو سال بعد در خانه یکی از دوستان مهمانی خصوصی برقرار بود و زنده یاد جلال ذوالفنون هم مهمان آن جمع. استاد آن شب چند قطعه را با شور و حال عجیبی نواخت، در پایان اجرای ایشان، دختری که ادبیات و ظاهرش تناسب چندانی با دیگر میهمانان حاضر در مجلس نداشت از انتهای سالن بلند شد و از ذوالفنون پرسید آیا امکان دارد برای او که به تازگی معشوقش را از دست داده است قطعه ای بنوازد؟ و استاد با فروتنی و مهربانی عجیبی شروع به بداهه نوازی کرد، اجرای ذوالفنون که تمام شد دختر جلوی پای استاد زانو زده بود، دست ایشان را گرفته و آرام آرام اشک می ریخت، نمی دانم با چه کلماتی می شود آن حال و هوا را توصیف کرد اما یادم هست تنها چیزی که در آن جمع پیدا نمی شد چشم خشک بود.
گاهی دست و زبان توانای هنر قادر به انجام کارهایی است که دین و فلسفه در انجامش ناتوانند.
منبع: کانال چهل سالگی
@AR_NOSRATI
📌دوستی تعریف میکرد دهه ی هفتاد "عبدالکریم سروش" جلساتی تحت عنوان "تفسیر مثنوی" در منزل "حمیدرضا جلایی پور" برگزار می کرد، شبی در میانه ی یکی از جلسات جوان بیست و یکی دوساله ای از میان جمع بلند شد و از سروش سوالی پرسید که از نگاه ها و طرز برخورد حاضران می شد حدس زد که خیلی باب طبع آن جمع و فضای جلسه نبود، جوان گفت که عاشق دختری بوده اما معشوقش بی خبر او را ترک کرده است و بعد از سروش پرسید عدالت و رحمانیت خدا کجاست که می پسندد بنده ی خاشع و مطیعش این چنین واله و شیدا و مجنون شود؟ جزییات پاسخ سروش درست در خاطرم نمانده است اما چیزهایی به این مضمون گفت که لزوما عدل خداوند با تعریفی که بندگانش از عدالت و رحمانیت دارند سازگار نیست و مشتی استدلال های فلسفی و عرفانی دیگر، اما آنچه من در چهره ی جوان پس از این پاسخ ها می دیدم از تنها چیزی که نشان نداشت اقناع بود و آرامش.
📌یکی دو سال بعد در خانه یکی از دوستان مهمانی خصوصی برقرار بود و زنده یاد جلال ذوالفنون هم مهمان آن جمع. استاد آن شب چند قطعه را با شور و حال عجیبی نواخت، در پایان اجرای ایشان، دختری که ادبیات و ظاهرش تناسب چندانی با دیگر میهمانان حاضر در مجلس نداشت از انتهای سالن بلند شد و از ذوالفنون پرسید آیا امکان دارد برای او که به تازگی معشوقش را از دست داده است قطعه ای بنوازد؟ و استاد با فروتنی و مهربانی عجیبی شروع به بداهه نوازی کرد، اجرای ذوالفنون که تمام شد دختر جلوی پای استاد زانو زده بود، دست ایشان را گرفته و آرام آرام اشک می ریخت، نمی دانم با چه کلماتی می شود آن حال و هوا را توصیف کرد اما یادم هست تنها چیزی که در آن جمع پیدا نمی شد چشم خشک بود.
گاهی دست و زبان توانای هنر قادر به انجام کارهایی است که دین و فلسفه در انجامش ناتوانند.
منبع: کانال چهل سالگی
@AR_NOSRATI