گاهی پیگیر حال و احوال خویش نمیشوم. دست روی موهایم نمیکشم. با خودم غریبی میکنم. آشفتگی چنینم میکند! گویا در غربت به سر میبرم. گاه نیز، این غربت به ماه و سال هم میکشد! و سپس، میانِ تمام آن غریبی او را میابم، وقتی لا به لای عکسهای قدیمی پرسه میزنم. لا به لای آن همه آشنای دیروز و غریبهی امروز، در آن تصویر آشنایی همزاد خود مییابم. خودم بودم. مبهوت خیره اش میشوم. با پیکر بچهگانه اش، یک شانه از دیگری آویزان تر، گوشه ی دیواری قدیمی ایستاده است. هجوم غبار های کهنه به چشم هایم را احساس میکنم؛ او میدانست پریشانیِ امروز را؟ چشمهایش، در چشمهایش غربت ها خاتمه میابند برای لحظاتی. آنجا هرآنچه در من گنجیده را یکجا میبینم! یکآن قلبم در هم مچاله میشود، تنگ میشود برای بغل کردنش. دلتنگ میشوم برای آغوشی از همان جنسی که هرگز نصیبم نخواهد شد. حیف اما، به گمانم در این لحظه، فقط او میتوانست با آن همه وطن بودنش، آرامم کند.
به احتمال زیاد باز سودایی شده ام. شب بخیر.
#مرسل_پاینده
#اندکیخطوطیسیاهبرایتویماندگار
به احتمال زیاد باز سودایی شده ام. شب بخیر.
#مرسل_پاینده
#اندکیخطوطیسیاهبرایتویماندگار