فهمیدم
فهمیدم چرا نمیتونم حرف بزنم
خیلی خوشحالم
میدونی
یه عالمه حفره های بزرگ توی من وجود داره ولی من هیچوقت اجازه نداشتم اون حفره هارو داشته باشم چون زندگی خوبی داشتم
یه خانواده، سقف بالا سر، غذا، تحصیل، کلاس های مختلف....چون خیلی ها همچین چیزایی رو نداشتن من نمیتونستم به خودم اجازه بدم از چیزی ناراحت باشم...من اجازه نداشتم اون حفره هارو تو وجودم داشته باشم. کسی رو هم نداشتم که این موضوع رو بفهمه...من خودم بعد سال ها متوجهش شدم
تمام اون حفره هایی که از بچگیم توی وجودم بودن باید یجوری پر میشدن...
از اونجایی که چیزی یا کسی رو نداشتم که باهاش بتونم اون حفره هارو پر کنم خودم مجبور شدم یه کاری بکنم
با بی حس کردن خودم شروع کردم
خاستم با قرصا خودمو نسبت به همه چی بی حس کنم
نشد...بد تر هم شد
خاستم حواسمو با مشغول کردن خودم به یه چیزی مث پینگ پنگ یا نقاشی یا حالا هرچی پرت کنم که اونم نشد
خاستم شرو کنم با مردم حرف بزنم
این کار باعث شد اعتمادم رو نسبت به همه چیز و همه کس از دست بدم
شاید با آدمای اشتباه حرف میزدم ولی یهو از یه جا به بعد یه یارویی اومد و دستشو محکم گذاشت جلو دهنم که هیچ حرفی ازش خارج نشه و اگر هم میشد منو میزد...منو به معنای واقعی کلمه شکنجه میداد
اولا خیلی تقلا میکردم
خیلی خیلی خیلی زیاد برای اینکه بتونم حرف بزنم
ولی هر بار اون یارو منو یه جوری به خاطر حرف زدنم تنبیه میکرد که کم کم باعث شد ازش مث سگ بترسم
یکم که گذشت به حرفاش گوش دادم
حرفاش خیلی منطقی بود
ولی خوب من اصلا آدم منطقی نیستم
بعد یه مدت طولانی حرف نزدنم تبدیل به یه عادت شد و من حتی با خودم هم حرف نمیزدم
حجم خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی زیادی از حرف ها تو دلم مونده بود و همیشه برام سوال بود که چرا یارو هیچوقت نمیزاشت حرف بزنم
دیشب فهمیدم که این کارو میکرد تا من بتونم با همه ی اون جملات حفره های وجودمو پر کنم
فهمیدم چرا نمیتونم حرف بزنم
خیلی خوشحالم
میدونی
یه عالمه حفره های بزرگ توی من وجود داره ولی من هیچوقت اجازه نداشتم اون حفره هارو داشته باشم چون زندگی خوبی داشتم
یه خانواده، سقف بالا سر، غذا، تحصیل، کلاس های مختلف....چون خیلی ها همچین چیزایی رو نداشتن من نمیتونستم به خودم اجازه بدم از چیزی ناراحت باشم...من اجازه نداشتم اون حفره هارو تو وجودم داشته باشم. کسی رو هم نداشتم که این موضوع رو بفهمه...من خودم بعد سال ها متوجهش شدم
تمام اون حفره هایی که از بچگیم توی وجودم بودن باید یجوری پر میشدن...
از اونجایی که چیزی یا کسی رو نداشتم که باهاش بتونم اون حفره هارو پر کنم خودم مجبور شدم یه کاری بکنم
با بی حس کردن خودم شروع کردم
خاستم با قرصا خودمو نسبت به همه چی بی حس کنم
نشد...بد تر هم شد
خاستم حواسمو با مشغول کردن خودم به یه چیزی مث پینگ پنگ یا نقاشی یا حالا هرچی پرت کنم که اونم نشد
خاستم شرو کنم با مردم حرف بزنم
این کار باعث شد اعتمادم رو نسبت به همه چیز و همه کس از دست بدم
شاید با آدمای اشتباه حرف میزدم ولی یهو از یه جا به بعد یه یارویی اومد و دستشو محکم گذاشت جلو دهنم که هیچ حرفی ازش خارج نشه و اگر هم میشد منو میزد...منو به معنای واقعی کلمه شکنجه میداد
اولا خیلی تقلا میکردم
خیلی خیلی خیلی زیاد برای اینکه بتونم حرف بزنم
ولی هر بار اون یارو منو یه جوری به خاطر حرف زدنم تنبیه میکرد که کم کم باعث شد ازش مث سگ بترسم
یکم که گذشت به حرفاش گوش دادم
حرفاش خیلی منطقی بود
ولی خوب من اصلا آدم منطقی نیستم
بعد یه مدت طولانی حرف نزدنم تبدیل به یه عادت شد و من حتی با خودم هم حرف نمیزدم
حجم خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی زیادی از حرف ها تو دلم مونده بود و همیشه برام سوال بود که چرا یارو هیچوقت نمیزاشت حرف بزنم
دیشب فهمیدم که این کارو میکرد تا من بتونم با همه ی اون جملات حفره های وجودمو پر کنم