𝐕𝐚𝐦𝐩𝐢𝐫𝐞... dan repost
در این زمان
انتظار همانقدر بی معنی است که زیباترین آهنگِ جهان را برای کسی بنوازی که قادر به شنیدن نیست...
امید همانقدر سخت و نشدنی است که رنگین کمان را به کسی نشان بدهی که قادر به دیدن نیست...
نقشه ی بهشتِ گمشده ای را در دست دارم، این همان بهارِ دوغین است
درواقع من به کویری تبعید شده ام که خاک و شن هایش چشمانم را میسوزاند، من نیز قادر به دیدن نیستم
لبهایم برای سخن گفتن، مُهر و نشانی از جنسِ سکوت خورده است
خورشید، طلوع نمیکند
ماه، شب ها نمیتابد
ستاره ها نمیدرخشند
برای رهایی از خودم واردِ اُقانوسِ مصیبت شدم غافل از اینکه مصیبت ها نیز زخم های اُقیانوساند، حال نیز من هم زخم خوردهام...
من حتی هنگام غرق شدن هم سوختم...
هرجایی را که گمان میکردم آسیب ناپذیر است، مانند خشمِ آسمان مرا در خود کِشید...
آیا قادر هستم این غُل و زنجیرِ شومِ طالعام را بشکنم؟
اگر هنگام شکستنش جانم را از دست دادم، مرا در همان کویری که تبعید شدهام رها کنید، خاکِ آنجا اشکهای مرا به یاد دارد...