#پارت_614
عمه خانم که میرود، همه نفس راحتی میکشند.
آدم آنقدر وراج و تلخ هم مگر میشود ؟
زهرا خانم ریز میخندد، تنها مهمان امروزشان همین آباجی دلشاد جان بود و تمام!
- دلشاد جون، من موندم چجوری همچین خواهر شوهریو تحمل کردی تاالان!
دلشاد میخندد، هم حرص دارد هم خنده.
راست میگوید، خودش هم گاهی در عجب میماند چگونه این زن را تحمل کرده است اصلاً صبر ایوب میخواهد جواب ندادن به تیکهپرانی هایش!
- خودمم موندم، بعضی وقتا میگم ایول به خودم!
چیارو تحمل کردم ، مارو از تخم در نیومده شوهر میدادن. جای عروسک بازی، بچه بازی میکردیم!
زهرا پوزخند میزند.
همسرش را عاشقانه دوست داشت اما منکر نمیشود زمانی زنش شده بود که فقط ده سال سن داشت، اگر مسعودش او درک نمیکرد نمیدانست چه آینده ای در انتظارش است.
- اره، زمانی شوهر کردیم که هیچی نمیدونستیم!
به هرحال خداروشکر اون زمونه تموم شد.
آیه بدون توجه به بحث آن ها چشم هایش را میبندد و به خواب میرود، آنقدر خسته بود که حتی توجهی نمیکرد به حرف هایشان.
دلشاد نیشخند میزند.
- آره.
زمان بساب و بشور واسه مادر شوهر تموم شد، والا هنوزم دست و پام از اون زمانا درد میکنه.
زهرا سر تکان میدهد و به آن سالها میرود.
همان سالها که مجبور شد زن مسعود شود و کنار مادرشوهر زندگی میکرد، به یاد دارد ویار هایش را برای آبتین!
هر ویاری که میکرد را نمیتوانست به زبان بیاورد، یک بار که به زبان آورد مادرشوهرش چنان کوبنده جوابش را داده بود که دیگر چیزی نگفت و کسی نپرسید.
عمه خانم که میرود، همه نفس راحتی میکشند.
آدم آنقدر وراج و تلخ هم مگر میشود ؟
زهرا خانم ریز میخندد، تنها مهمان امروزشان همین آباجی دلشاد جان بود و تمام!
- دلشاد جون، من موندم چجوری همچین خواهر شوهریو تحمل کردی تاالان!
دلشاد میخندد، هم حرص دارد هم خنده.
راست میگوید، خودش هم گاهی در عجب میماند چگونه این زن را تحمل کرده است اصلاً صبر ایوب میخواهد جواب ندادن به تیکهپرانی هایش!
- خودمم موندم، بعضی وقتا میگم ایول به خودم!
چیارو تحمل کردم ، مارو از تخم در نیومده شوهر میدادن. جای عروسک بازی، بچه بازی میکردیم!
زهرا پوزخند میزند.
همسرش را عاشقانه دوست داشت اما منکر نمیشود زمانی زنش شده بود که فقط ده سال سن داشت، اگر مسعودش او درک نمیکرد نمیدانست چه آینده ای در انتظارش است.
- اره، زمانی شوهر کردیم که هیچی نمیدونستیم!
به هرحال خداروشکر اون زمونه تموم شد.
آیه بدون توجه به بحث آن ها چشم هایش را میبندد و به خواب میرود، آنقدر خسته بود که حتی توجهی نمیکرد به حرف هایشان.
دلشاد نیشخند میزند.
- آره.
زمان بساب و بشور واسه مادر شوهر تموم شد، والا هنوزم دست و پام از اون زمانا درد میکنه.
زهرا سر تکان میدهد و به آن سالها میرود.
همان سالها که مجبور شد زن مسعود شود و کنار مادرشوهر زندگی میکرد، به یاد دارد ویار هایش را برای آبتین!
هر ویاری که میکرد را نمیتوانست به زبان بیاورد، یک بار که به زبان آورد مادرشوهرش چنان کوبنده جوابش را داده بود که دیگر چیزی نگفت و کسی نپرسید.