#پارت_585
حرفی نزده و بیتوجه به پسرک سلانه سلانه رو به جلو قدم برداشت.
اولین تخت یک مرد پیر و سن و سال دار بود و دومی هم پسری که پایش را در آتل پیچیده بودند.
پرستاری از کنارش رد شد که به شانهاش تنه زده و قبل از اینکه بیوفتد تعادش را جمع کرده و دست به میلهی یکی از تختها گرفت.
استرس، اضطراب و هجم انبوهی از هیجان توی تمام جانش پیچیده و نفسش کم آمد.
چرخید و همین که خواست دوباره به روز پایش بلند شود و به دنبال هامون بگردد، با دیدن مریض روی تختی که میلهاش را گرفته بود. نفسش به کل قطع شد.
پاهایش لنگ میزد و خوب نمیتوانست راه برود. انگار که استرس داشت جرعه جرعهای جانش را میبلعید.
قطره اشکی از کنار چشمش سر خورد و روی زمین افتاد.
_خانوم حالت خوبه؟
صدای زن را هم میشنید و هم نمیشنید. کنار تخت رفت و از زاویهای دیگر به چهرهای خیره شد که حالا بدون هیچ دستگاهی مقابل دیدگانش قرار داشت.
برگشت و رو به زنی که روز تخت بغلی دراز کشیده بود نگاه کرد و گفت:
_خوبم...یعنی خیلی خوبم
لب هایش مثل ماهی باز و بسته میشد و هر چند دقیقه یکبار برای کشیدن هوا به داخل ریهاش دهان باز میکرد.
_الهی همیشه خوب باشی مادر.
لبخند زده و دستهای لرزانش را برای گرفتن دست دامون بلند کرد. برخلاف دستهای سرد او ولی دستهای دامون گرم بود. به حدی که تعجب کرد.
به تابلویی که اسم هامون را رویش نوشته بودند زل زده و باز هم اشکهایش چکید.
با خودش عهد بسته بود که به محض خوب شدن دامون، دیگر خبری از گریه و اشک نباشد.
نه تنها گریه بلکه دعوا و جدایی و هر انچه که قرار بود از هم دورشان کند.
حرفی نزده و بیتوجه به پسرک سلانه سلانه رو به جلو قدم برداشت.
اولین تخت یک مرد پیر و سن و سال دار بود و دومی هم پسری که پایش را در آتل پیچیده بودند.
پرستاری از کنارش رد شد که به شانهاش تنه زده و قبل از اینکه بیوفتد تعادش را جمع کرده و دست به میلهی یکی از تختها گرفت.
استرس، اضطراب و هجم انبوهی از هیجان توی تمام جانش پیچیده و نفسش کم آمد.
چرخید و همین که خواست دوباره به روز پایش بلند شود و به دنبال هامون بگردد، با دیدن مریض روی تختی که میلهاش را گرفته بود. نفسش به کل قطع شد.
پاهایش لنگ میزد و خوب نمیتوانست راه برود. انگار که استرس داشت جرعه جرعهای جانش را میبلعید.
قطره اشکی از کنار چشمش سر خورد و روی زمین افتاد.
_خانوم حالت خوبه؟
صدای زن را هم میشنید و هم نمیشنید. کنار تخت رفت و از زاویهای دیگر به چهرهای خیره شد که حالا بدون هیچ دستگاهی مقابل دیدگانش قرار داشت.
برگشت و رو به زنی که روز تخت بغلی دراز کشیده بود نگاه کرد و گفت:
_خوبم...یعنی خیلی خوبم
لب هایش مثل ماهی باز و بسته میشد و هر چند دقیقه یکبار برای کشیدن هوا به داخل ریهاش دهان باز میکرد.
_الهی همیشه خوب باشی مادر.
لبخند زده و دستهای لرزانش را برای گرفتن دست دامون بلند کرد. برخلاف دستهای سرد او ولی دستهای دامون گرم بود. به حدی که تعجب کرد.
به تابلویی که اسم هامون را رویش نوشته بودند زل زده و باز هم اشکهایش چکید.
با خودش عهد بسته بود که به محض خوب شدن دامون، دیگر خبری از گریه و اشک نباشد.
نه تنها گریه بلکه دعوا و جدایی و هر انچه که قرار بود از هم دورشان کند.