#بـــرگ_زیـــــتون🍃
#پارت_سیصد_پنجاه_دو
بدون هیچ حرفی دور شد و رفت.
صدای بارون باعث شد به سمت پنجره ی ته راهرو برم و نگاهی به بیرون بندازم.
دل آسمون انگار بدجوری گرفته بود، اشک می ریخت اما سبک نمی شد و ابرها هر لحظه تیره تر از قبل می شدن.
- نگار... نگار...
با صدای مامان از پنجره دل کندم و جواب دادم:
- اینجام، چی شده؟
جلو اومد و گفت:
- نیاز بی قراری میکنه، بیا پیشش.
سری تکون دادم و همراهش رفتم.
اون شب تا صبح بارون زد، حتی صبح هم آفتاب طلوع نکرد و به خاطر بارون دوساعت ترافیک طول کشید تا بالاخره به خونه ی پدر آریو رسیدیم.
مامان می خواست به خونه بره که بالاخره بعد از مدت ها بابا اومد جایی که من هستم!
- نیاز چطوره؟
لبم رو به دندون گرفتم و جواب دادم:
- سلام.
الحمدالله حالش خیلی بهتره.
بابا جلو اومد، برای بغل گرفتن نوه ش دست دراز کرد و نیاز مشکوک مشت گره شدش رو سمتش گرفت.
مامان خندید و گفت:
- بچه غریبی میکنه.
اما وقتی باباش مشت کوچولوش رو بوئید و بوسید، نیاز مشتاقانه خودش رو سمت پدر بزرگش کشید.
- فتبارک الله...
بابا نیاز رو به سینه چسبوند و دور سرش " قل هوالله " خوند و پیشونیش رو بوسید.
لبخندی به دلبری نوه و پدر بزرگ زدم و اشک چشمم رو با نوک انگشتم گرفتم.
❌حراج ❌حراج ❌حراج❌حراج❌
⚡️فرصت طلایی برای عضویت درvip⚡️
❌حراج حق عضویت کانال خصوصی رمان کامل برگ زیتون ❌
از امروز تا مدت زمان محدودی عضویت رمان کامل ❌ برگ زیتون ✖️❌با کمترین مبلغ ممکن برای خرید عضویت به فروش میره💰💸
ادمین فروش👇👇👇:
@Laxtury_admin
#پارت_سیصد_پنجاه_دو
بدون هیچ حرفی دور شد و رفت.
صدای بارون باعث شد به سمت پنجره ی ته راهرو برم و نگاهی به بیرون بندازم.
دل آسمون انگار بدجوری گرفته بود، اشک می ریخت اما سبک نمی شد و ابرها هر لحظه تیره تر از قبل می شدن.
- نگار... نگار...
با صدای مامان از پنجره دل کندم و جواب دادم:
- اینجام، چی شده؟
جلو اومد و گفت:
- نیاز بی قراری میکنه، بیا پیشش.
سری تکون دادم و همراهش رفتم.
اون شب تا صبح بارون زد، حتی صبح هم آفتاب طلوع نکرد و به خاطر بارون دوساعت ترافیک طول کشید تا بالاخره به خونه ی پدر آریو رسیدیم.
مامان می خواست به خونه بره که بالاخره بعد از مدت ها بابا اومد جایی که من هستم!
- نیاز چطوره؟
لبم رو به دندون گرفتم و جواب دادم:
- سلام.
الحمدالله حالش خیلی بهتره.
بابا جلو اومد، برای بغل گرفتن نوه ش دست دراز کرد و نیاز مشکوک مشت گره شدش رو سمتش گرفت.
مامان خندید و گفت:
- بچه غریبی میکنه.
اما وقتی باباش مشت کوچولوش رو بوئید و بوسید، نیاز مشتاقانه خودش رو سمت پدر بزرگش کشید.
- فتبارک الله...
بابا نیاز رو به سینه چسبوند و دور سرش " قل هوالله " خوند و پیشونیش رو بوسید.
لبخندی به دلبری نوه و پدر بزرگ زدم و اشک چشمم رو با نوک انگشتم گرفتم.
❌حراج ❌حراج ❌حراج❌حراج❌
⚡️فرصت طلایی برای عضویت درvip⚡️
❌حراج حق عضویت کانال خصوصی رمان کامل برگ زیتون ❌
از امروز تا مدت زمان محدودی عضویت رمان کامل ❌ برگ زیتون ✖️❌با کمترین مبلغ ممکن برای خرید عضویت به فروش میره💰💸
ادمین فروش👇👇👇:
@Laxtury_admin