شاید بعضیاتون بدونید که سعدی باب پنجم بوستان که عنوانش «در رضا» (یعنی در مورد مقولهی رضایتمندی) هست رو یه مقدار عجیب و بیربط و مشخصا با کلهای کیری شروع میکنه.
اینم چیزی نیست که من بگم، ذهن خیلی از پژوهشگرای ما درگیر چرایی این قضیه شده و البته آدمای مختلف تئوریهای گوناگونی هم راجع بهش نوشتن که بعضیاشون خیلی هم جالبه.
به طور خلاصه، سعدی این فصل رو اینجوری شروع میکنه که «یه شب داشتم واسه یه جمعی زر میزدم، یه بابایی بلند شد گفت این آقای سعدی کارش خیلی درسته، حرفای خوبی میزنه، شعرای خوبی میگه، پندهای خوبی میده. ولی شعر واقعی، شعر حماسیه. سعدی حماسهسرایی بلد نیست؛ فیالواقع کیر فردوسی رو هم نمیتونه بخوره».
اینا ابیاتیه که سعدی از حرف اون طرف در مورد خودش نقل قول میکنه:
... که فکرش بلیغ است و رایش بلند
در این شیوهی زهد و طامات و پند
نه در خشت و کوپال و گرز گران
که این شیوه ختم است بر «دیگران»
و اینجا منظور از «دیگران» فردوسیه، که طرف به عنوان کسی که «ختم حماسه» بوده ازش حرف میزده و میریده به سعدی.
سعدی هم به گفتهی خودش در این لحظه قاطی میکنه و میگه من نمیتونم حماسه بگم؟ حماسه میگم، ننهتم میگام:
نداند که ما را سر جنگ نیست
وگرنه مجال سخن تنگ نیست
توانم که تیغ زبان بر کشم
جهانی سخن را قلم در کشم!
و بعدم به قول فرنگیا، میگه challenge accepted و شروع میکنه:
بیا تا در این شیوه چالش کنیم
سر خصم را سنگ بالش کنیم
منتها متاسفانه گوزگوزی که میکنه اصلا به جای جالبی ختم نمیشه و یکی دو تا داستانِ مثلا حماسی سر هم میکنه که چندان چنگی به دل نمیزنن و تو چندتا از نقدهایی که قدیما راجع بهشون خونده بودم، ایرادهای فنیای معقولی در حوزهی حماسهسرایی ازش گرفته بودن که برای کسی در قامت سعدی اصلا جالب نیست.
اما حالا ما کاری به این حرفا نداریم، بیاین خلاصهی اولین داستان حماسی آقای سعدی رو بخونیم یه کم بشوره ببره. اینطوری شروع میشه:
مرا در سپاهان یکی یار بود
که جنگاور و شوخ و عیار بود
(سپاهان همون کلمهایه که بعدها با تاثیر از عربی شد «اصفهان».)
اینجا سعدی یه دوازده سیزده بیتی در مورد قدرت بدنی و تواناییهای جنگی و رزمی این رفیق پهلوونش گندهگوزی میکنه؛ که البته کسی که شاهنامه رو خونده باشه، با خوندن این ابیات سعدی کاملا به اون شخص ناشناسی که فردوسی رو به روش میاورده حق میده. چند بیتش رو بخونیم:
مدامش به خون دست و خنجر خضاب
بر آتشْ دلِ خصم از او چون کباب
ندیدمْش روزی که تَرکِش نبست
ز پولاد پیکانْش آتش نجَست
دلاور به سرپنجهٔ گاوزور
ز هولش به شیران در افتاده شور
نزد تارک جنگجویی به خشت
که خود و سرش را نه در هم سرشت
(خود با تلفظ khood به معنی کلاهخووود)
چو گنجشک، روز ملخ در نبرد
به کشتن چه گنجشک پیشش چه مرد 😐
پلنگانش از زور سرپنجه زیر
فرو برده چنگال در مغز شیر
گرفتی کمربند جنگ آزمای
وگر کوه بودی بکندی ز جای
زره پوش را چون تبرزین زدی
گذر کردی از مرد و بر زین زدی
…
و خلاصه دیگه، هی میگه طرف خیلی شاخ بود، خیلی قوی بود، خیلی گنده بود، خیلی کاربلد بود، خیلی شجاع بود و از این حرفا. بعد توضیح میده که من دیگه برای ادامه تحصیل پاشدم رفتم بغداد و از اونجا هم رفتم سوریه و فلان و بیسار. سالها گذشت و دلم برای این بابا تنگ شد، گفتم برگردم برم یه سری بهش بزنم. پا شدم رفتم اصفهان و پیداش کردم؛ ولی دیدم یارو شده یه تن لش داغون تریاکی که دماغ خودشم نمیتونه بگیره:
به دیدار وی در سپاهان شدم
به مهرش طلبکار و خواهان شدم
جوان دیدم از گردش دهر، پیر
خدنگش کمان، ارغوانش زریر
بهدر کرده گیتی غرور از سرش
سرِ ناتوانی به زانو بَرش
اینجا سعدی که پشماش از دیدن وضعیت یارو فر خورده، میگه حاجی چی شد تو چرا به گا رفتی؟
بدو گفتم ای سرور شیر گیر!
چه فرسوده کردت چو روباه پیر؟
طرف هم توضیح میده که آره دیگه تو یه جنگی از مغولها شکست خوردم و کیر شدم و فرار کردم و از اون موقع دیگه بیشتر با یه قل دو قل وقت میگذرونم:
بخندید کز روز جنگ تَتَر
به در کردم آن جنگجویی ز سر!
(تتر: تاتار، مغول)
سعدی میگه آخه مگه میشه، مگه داریم؟ بابا تو با این همه زور و جنگاوری و نیروهای نیابتی و عمق استراتژیک و فلان، چجوری یهویی همه چی رو ول کردی فرار کردی آخه؟ یارو هم جواب میده:
زمین دیدم از نیزه چو نِیسِتان
گرفته عَلَمها چو آتش در آن
غنیمت شمردم طریق گریز!
که نادان کند با قضا پنجه تیز
میگه آره دیگه، دیدم زمین بسته بود، آسمانها بسته بود، نامردا همهی راهها رو بسته بودن؛ این شد که دستمو گذاشتم دم کونم و تا خونه دویدم.
بالاخره بعضیا هم «حماسه»شون این شکلیه دیگه، ما چیکاره باشیم که بخوایم نظر بدیم. 🙂↕️
@TafsireKiri
▫️
اینم چیزی نیست که من بگم، ذهن خیلی از پژوهشگرای ما درگیر چرایی این قضیه شده و البته آدمای مختلف تئوریهای گوناگونی هم راجع بهش نوشتن که بعضیاشون خیلی هم جالبه.
به طور خلاصه، سعدی این فصل رو اینجوری شروع میکنه که «یه شب داشتم واسه یه جمعی زر میزدم، یه بابایی بلند شد گفت این آقای سعدی کارش خیلی درسته، حرفای خوبی میزنه، شعرای خوبی میگه، پندهای خوبی میده. ولی شعر واقعی، شعر حماسیه. سعدی حماسهسرایی بلد نیست؛ فیالواقع کیر فردوسی رو هم نمیتونه بخوره».
اینا ابیاتیه که سعدی از حرف اون طرف در مورد خودش نقل قول میکنه:
... که فکرش بلیغ است و رایش بلند
در این شیوهی زهد و طامات و پند
نه در خشت و کوپال و گرز گران
که این شیوه ختم است بر «دیگران»
و اینجا منظور از «دیگران» فردوسیه، که طرف به عنوان کسی که «ختم حماسه» بوده ازش حرف میزده و میریده به سعدی.
سعدی هم به گفتهی خودش در این لحظه قاطی میکنه و میگه من نمیتونم حماسه بگم؟ حماسه میگم، ننهتم میگام:
نداند که ما را سر جنگ نیست
وگرنه مجال سخن تنگ نیست
توانم که تیغ زبان بر کشم
جهانی سخن را قلم در کشم!
و بعدم به قول فرنگیا، میگه challenge accepted و شروع میکنه:
بیا تا در این شیوه چالش کنیم
سر خصم را سنگ بالش کنیم
منتها متاسفانه گوزگوزی که میکنه اصلا به جای جالبی ختم نمیشه و یکی دو تا داستانِ مثلا حماسی سر هم میکنه که چندان چنگی به دل نمیزنن و تو چندتا از نقدهایی که قدیما راجع بهشون خونده بودم، ایرادهای فنیای معقولی در حوزهی حماسهسرایی ازش گرفته بودن که برای کسی در قامت سعدی اصلا جالب نیست.
اما حالا ما کاری به این حرفا نداریم، بیاین خلاصهی اولین داستان حماسی آقای سعدی رو بخونیم یه کم بشوره ببره. اینطوری شروع میشه:
مرا در سپاهان یکی یار بود
که جنگاور و شوخ و عیار بود
(سپاهان همون کلمهایه که بعدها با تاثیر از عربی شد «اصفهان».)
اینجا سعدی یه دوازده سیزده بیتی در مورد قدرت بدنی و تواناییهای جنگی و رزمی این رفیق پهلوونش گندهگوزی میکنه؛ که البته کسی که شاهنامه رو خونده باشه، با خوندن این ابیات سعدی کاملا به اون شخص ناشناسی که فردوسی رو به روش میاورده حق میده. چند بیتش رو بخونیم:
مدامش به خون دست و خنجر خضاب
بر آتشْ دلِ خصم از او چون کباب
ندیدمْش روزی که تَرکِش نبست
ز پولاد پیکانْش آتش نجَست
دلاور به سرپنجهٔ گاوزور
ز هولش به شیران در افتاده شور
نزد تارک جنگجویی به خشت
که خود و سرش را نه در هم سرشت
(خود با تلفظ khood به معنی کلاهخووود)
چو گنجشک، روز ملخ در نبرد
به کشتن چه گنجشک پیشش چه مرد 😐
پلنگانش از زور سرپنجه زیر
فرو برده چنگال در مغز شیر
گرفتی کمربند جنگ آزمای
وگر کوه بودی بکندی ز جای
زره پوش را چون تبرزین زدی
گذر کردی از مرد و بر زین زدی
…
و خلاصه دیگه، هی میگه طرف خیلی شاخ بود، خیلی قوی بود، خیلی گنده بود، خیلی کاربلد بود، خیلی شجاع بود و از این حرفا. بعد توضیح میده که من دیگه برای ادامه تحصیل پاشدم رفتم بغداد و از اونجا هم رفتم سوریه و فلان و بیسار. سالها گذشت و دلم برای این بابا تنگ شد، گفتم برگردم برم یه سری بهش بزنم. پا شدم رفتم اصفهان و پیداش کردم؛ ولی دیدم یارو شده یه تن لش داغون تریاکی که دماغ خودشم نمیتونه بگیره:
به دیدار وی در سپاهان شدم
به مهرش طلبکار و خواهان شدم
جوان دیدم از گردش دهر، پیر
خدنگش کمان، ارغوانش زریر
بهدر کرده گیتی غرور از سرش
سرِ ناتوانی به زانو بَرش
اینجا سعدی که پشماش از دیدن وضعیت یارو فر خورده، میگه حاجی چی شد تو چرا به گا رفتی؟
بدو گفتم ای سرور شیر گیر!
چه فرسوده کردت چو روباه پیر؟
طرف هم توضیح میده که آره دیگه تو یه جنگی از مغولها شکست خوردم و کیر شدم و فرار کردم و از اون موقع دیگه بیشتر با یه قل دو قل وقت میگذرونم:
بخندید کز روز جنگ تَتَر
به در کردم آن جنگجویی ز سر!
(تتر: تاتار، مغول)
سعدی میگه آخه مگه میشه، مگه داریم؟ بابا تو با این همه زور و جنگاوری و نیروهای نیابتی و عمق استراتژیک و فلان، چجوری یهویی همه چی رو ول کردی فرار کردی آخه؟ یارو هم جواب میده:
زمین دیدم از نیزه چو نِیسِتان
گرفته عَلَمها چو آتش در آن
غنیمت شمردم طریق گریز!
که نادان کند با قضا پنجه تیز
میگه آره دیگه، دیدم زمین بسته بود، آسمانها بسته بود، نامردا همهی راهها رو بسته بودن؛ این شد که دستمو گذاشتم دم کونم و تا خونه دویدم.
بالاخره بعضیا هم «حماسه»شون این شکلیه دیگه، ما چیکاره باشیم که بخوایم نظر بدیم. 🙂↕️
@TafsireKiri
▫️