یه خاطره از نامزدی خواهرم بگم
این خاطره بر میگرده به سی سال پیش که من بچه بودم و خواهرم نامزد بود( عقد کرده بود)
اون موقع ها دختر و پسر همدیگرو زیاد نمیدیدن
اگر هم میدیدن توی جمع در حد سلام و علیک بود
خواهر منم که موذب بود ، دامادمون همسایمون بودن فامیلمونن هستن که ایشون یه روز اومد خونمون و بجای اینکه خواهرمو ببینه اومد یه ساعتی با بابا بزرگ و مادر بزرگم نشستن و رفتن
منم بچه بودم توی حیاط مشغول بازی بودم که داماد داشتن تشریف میبردن خواهرمم داشتن از چشمه میومدن که توی حیاط همدیگرو دیدن
بیچاره خواهرم فقط یه کلمه به شوهرش گفت مهمون باش اونم گفت ممنون و خدافظی کرد و رفت .....
آقا من شنیدم به خواهرم گفتم میرم به همه میگن تو با داماد حرف زدی 😂😂
واای بیچاره خواهر ساده من ترسید میگفت تو رو خدا نگو به کسی نگو من با داماد حرف زدم
منم بلا تا سه چهار روز اذیتش میکردم باج میگرفتم ازش و تمام کارامو میدادم انجام میداد تا به کسی نگم 😂😂😂😂
این خاطره بر میگرده به سی سال پیش که من بچه بودم و خواهرم نامزد بود( عقد کرده بود)
اون موقع ها دختر و پسر همدیگرو زیاد نمیدیدن
اگر هم میدیدن توی جمع در حد سلام و علیک بود
خواهر منم که موذب بود ، دامادمون همسایمون بودن فامیلمونن هستن که ایشون یه روز اومد خونمون و بجای اینکه خواهرمو ببینه اومد یه ساعتی با بابا بزرگ و مادر بزرگم نشستن و رفتن
منم بچه بودم توی حیاط مشغول بازی بودم که داماد داشتن تشریف میبردن خواهرمم داشتن از چشمه میومدن که توی حیاط همدیگرو دیدن
بیچاره خواهرم فقط یه کلمه به شوهرش گفت مهمون باش اونم گفت ممنون و خدافظی کرد و رفت .....
آقا من شنیدم به خواهرم گفتم میرم به همه میگن تو با داماد حرف زدی 😂😂
واای بیچاره خواهر ساده من ترسید میگفت تو رو خدا نگو به کسی نگو من با داماد حرف زدم
منم بلا تا سه چهار روز اذیتش میکردم باج میگرفتم ازش و تمام کارامو میدادم انجام میداد تا به کسی نگم 😂😂😂😂