#آوان
#پارت_۳۷۹
به محض ورود به اتاق، سه جفت چشم هم زمان به سمتم چرخیدند. آب دهانم را به سختی پایین فرستادم و قدمی به جلو برداشتم. بهادر و کژال با دیدنم وسط اتاق، خیلی زود نگاه از من گرفته و همانطور که به پشتی تکیه داده بودند مشغول نوشیدن چای هایشان شدند. انگار خوب فهمیده بودند کیان برایم همه چیز را گفته و دیگر نیازی به معرفی مردی که با یک جفت چشم قهوه ای رنگ، در حال برانداز کردنم بود؛ ندارند. مرد یا بهتر بگویم حسام قصد گرفتن نگاه نداشت با دلهره ای که به جانم افتاده بود سلام آرامی دادم. لبخند مهربانی روی صورتش جا خوش کرده و چهره ی مردانه اش را جذاب تر کرده بود.
_آوان؟
نگاهش کردم. چقدر زیبا اسمم را بر زبان آورده بود. گویی سال ها تمرین داشته تا با بهترین آهنگ صدایم بزند.
بله ی کوتاهی گفتم و لبم را بی اختیار به دندان گرفتم. لبخند روی لب هایش کش آمد و بالاخره نگاه از من گرفت و به بهادر دوخت.
_دختر زیبا رویی داری.
بهادر هم زمان با گذاشتن استکان چایش روی زمین لبخندی زد که بیشتر طرح غم داشت.
_دختری که بعد بیست سال شباهت بی حدش به روژین باعث آشناییمان شد.
_راضی باش به رضای خدا.
بهادر نگاهش را به من داد و با صدایی که به طرز غریبی خش دار و گرفته بود گفت:
_من راضیم.
غرق نگاه خیس بهادر بودم که صدای کژال از کنار در آشپزخانه به گوشم رسید.
_شما سه تا قصد نشستن ندارید؟
متعجب از بکار بردن عدد سه نگاهی به کژال انداختم اما وقتی حرکات چشم و ابرویش را دیدم بی اختیار سرم را به عقب چرخانده و با دیدن بهار و کیان پشت سرم خنده ام گرفت. من از دیدن حسام شوک زده بودم آن دو نفر چطور تمام مدت پشت سر من ایستاده و حرفی بر زبان نیاورده بودند.
_شما پشت سر من چی می کنید؟
بهار پشت چشمی نازک کرد و گفت:
_خانوم کل در اتاق و گرفتن، ما از کجا باید رد می شدیم.
به فاصله ی خودم و در اتاق نگاهی انداختم و با تعجب گفتم:
_این همه جا بود!
کیان با خنده از ما فاصله گرفت و با صدای آهسته طوری که فقط من و بهار بشنویم گفت:
_نگاهی به هیکلش کنی می فهمی چرا رد نمی شده.
هیکل ظریف بهار هیچ مشکلی نداشت اما کیان قصد داشت تا حرص او را درآورد و ابروهای به هم تنیده ی بهار هم گویای این بود که کیان به هدف خود رسیده بود.
_می شه با هم حرف بزنیم؟
سرم بی اختیار و سریع چرخید و نگاهم روی چشم های حسام نشست. برخلاف لب خندانش، چشم هایش غم سنگینی در خود پنهان کرده بودند. من این جنس غم را به خوبی می شناختم. سال ها خودم با آن دست و پنجه نرم کرده بودم و نیازی نبود تا بفهمم چه در سر دارد.
_بیا اینجا دخترم.
به جایی که بهادر بین خودش و حسام برایم باز کرده بود نگاه کردم اما قبل آنکه سمت شان بروم حسام از جا بلند شد و رو به بهادر گفت:
_می خوام با دخترت تنها حرف بزنم.
حس کردم لحظه ای تن بهادر لرزید که سریع از جا برخاست و مقابل حسام ایستاد.
_حسام جان ولی...
دست حسام بالا آمد و بهادر را مجبور به سکوت کرد.
_خواهش می کنم چیزی نگو.
بهادر سر پایین انداخت و بعد مکث کوتاهی گفت:
_راحت باشید.
حسام ابتدا به کژال نگاه کرد که لبش را به دندان گرفته و میان چهار چوب در آشپزخانه ایستاده بود و بعد نگاهش سمت کیان کشیده شد که سر پایین به پشتی تکیه داده بود.
وقتی حس کرد کسی حرفی برای زدن ندارد با گرفتن دم عمیقی رو به من گفت:
_می تونی چند دقیقه از وقتت و به این پیر مرد بدی؟ یه حرف هایی هست که دوست دارم باهات بزنم.
به نگاه نگران بهادر چشم دوختم. فهمیدن اینکه دلهره اش از پس زدن من توسط حسام است، کار سختی نبود. اما من قصد نداشتم حتی به قیمت شکستن دلم، خودم را به کسی تحمیل کنم.
لبخندی زدم و سعی کردم خونسرد به نظر برسم.
_من در خدمتم.
حسام قبل من به سمت در خروج رفت و گفت:
_تو حیاط منتظرتم.
#پارت_۳۷۹
به محض ورود به اتاق، سه جفت چشم هم زمان به سمتم چرخیدند. آب دهانم را به سختی پایین فرستادم و قدمی به جلو برداشتم. بهادر و کژال با دیدنم وسط اتاق، خیلی زود نگاه از من گرفته و همانطور که به پشتی تکیه داده بودند مشغول نوشیدن چای هایشان شدند. انگار خوب فهمیده بودند کیان برایم همه چیز را گفته و دیگر نیازی به معرفی مردی که با یک جفت چشم قهوه ای رنگ، در حال برانداز کردنم بود؛ ندارند. مرد یا بهتر بگویم حسام قصد گرفتن نگاه نداشت با دلهره ای که به جانم افتاده بود سلام آرامی دادم. لبخند مهربانی روی صورتش جا خوش کرده و چهره ی مردانه اش را جذاب تر کرده بود.
_آوان؟
نگاهش کردم. چقدر زیبا اسمم را بر زبان آورده بود. گویی سال ها تمرین داشته تا با بهترین آهنگ صدایم بزند.
بله ی کوتاهی گفتم و لبم را بی اختیار به دندان گرفتم. لبخند روی لب هایش کش آمد و بالاخره نگاه از من گرفت و به بهادر دوخت.
_دختر زیبا رویی داری.
بهادر هم زمان با گذاشتن استکان چایش روی زمین لبخندی زد که بیشتر طرح غم داشت.
_دختری که بعد بیست سال شباهت بی حدش به روژین باعث آشناییمان شد.
_راضی باش به رضای خدا.
بهادر نگاهش را به من داد و با صدایی که به طرز غریبی خش دار و گرفته بود گفت:
_من راضیم.
غرق نگاه خیس بهادر بودم که صدای کژال از کنار در آشپزخانه به گوشم رسید.
_شما سه تا قصد نشستن ندارید؟
متعجب از بکار بردن عدد سه نگاهی به کژال انداختم اما وقتی حرکات چشم و ابرویش را دیدم بی اختیار سرم را به عقب چرخانده و با دیدن بهار و کیان پشت سرم خنده ام گرفت. من از دیدن حسام شوک زده بودم آن دو نفر چطور تمام مدت پشت سر من ایستاده و حرفی بر زبان نیاورده بودند.
_شما پشت سر من چی می کنید؟
بهار پشت چشمی نازک کرد و گفت:
_خانوم کل در اتاق و گرفتن، ما از کجا باید رد می شدیم.
به فاصله ی خودم و در اتاق نگاهی انداختم و با تعجب گفتم:
_این همه جا بود!
کیان با خنده از ما فاصله گرفت و با صدای آهسته طوری که فقط من و بهار بشنویم گفت:
_نگاهی به هیکلش کنی می فهمی چرا رد نمی شده.
هیکل ظریف بهار هیچ مشکلی نداشت اما کیان قصد داشت تا حرص او را درآورد و ابروهای به هم تنیده ی بهار هم گویای این بود که کیان به هدف خود رسیده بود.
_می شه با هم حرف بزنیم؟
سرم بی اختیار و سریع چرخید و نگاهم روی چشم های حسام نشست. برخلاف لب خندانش، چشم هایش غم سنگینی در خود پنهان کرده بودند. من این جنس غم را به خوبی می شناختم. سال ها خودم با آن دست و پنجه نرم کرده بودم و نیازی نبود تا بفهمم چه در سر دارد.
_بیا اینجا دخترم.
به جایی که بهادر بین خودش و حسام برایم باز کرده بود نگاه کردم اما قبل آنکه سمت شان بروم حسام از جا بلند شد و رو به بهادر گفت:
_می خوام با دخترت تنها حرف بزنم.
حس کردم لحظه ای تن بهادر لرزید که سریع از جا برخاست و مقابل حسام ایستاد.
_حسام جان ولی...
دست حسام بالا آمد و بهادر را مجبور به سکوت کرد.
_خواهش می کنم چیزی نگو.
بهادر سر پایین انداخت و بعد مکث کوتاهی گفت:
_راحت باشید.
حسام ابتدا به کژال نگاه کرد که لبش را به دندان گرفته و میان چهار چوب در آشپزخانه ایستاده بود و بعد نگاهش سمت کیان کشیده شد که سر پایین به پشتی تکیه داده بود.
وقتی حس کرد کسی حرفی برای زدن ندارد با گرفتن دم عمیقی رو به من گفت:
_می تونی چند دقیقه از وقتت و به این پیر مرد بدی؟ یه حرف هایی هست که دوست دارم باهات بزنم.
به نگاه نگران بهادر چشم دوختم. فهمیدن اینکه دلهره اش از پس زدن من توسط حسام است، کار سختی نبود. اما من قصد نداشتم حتی به قیمت شکستن دلم، خودم را به کسی تحمیل کنم.
لبخندی زدم و سعی کردم خونسرد به نظر برسم.
_من در خدمتم.
حسام قبل من به سمت در خروج رفت و گفت:
_تو حیاط منتظرتم.