#آوان
#پارت_ ۳۷۸
کلماتش عجیب جسم و جانم را به بازی گرفته بود و جو قشنگی را به وجود آورده بود اما نه برای من و کیان که هیچ نسبتی با هم نداشتیم. به اجبار بحث را عوض کردم و پرسیدم.
_نگفتی با کی اومدی؟
دو دستش را داخل جیب شلوارش فرو کرد و با مکث گفت:
_با حسام اومدم. پدربزرگم.
چشم ریز کردم و به صورتش زل زدم. اثری از شوخی در چهره اش دیده نمی شد. برخلاف لحظات پیش خیلی جدی به من زل زده بود. در آن لحظه شدت ضربان قلبم به حدی بالا رفته بود که حس می کردم در حال افتادن هستم.
_آخه الان، اینجا، اونم تو این وضعیت...
وسط حرفم پرید.
_کدوم وضعیت؟
بی اراده دستی به سر و صورتم کشیدم.
_من اصلا آمادگی روبه رو شدن با پدربزرگت و ندارم.
صورتش را کنار گوشم برد و نجوا کرد.
__از چی می ترسی وقتی تو هر شرایطی بهترینی.
حرفش دل گرم کننده بود اما باعث نشد تا از حجم دل واپسی من کم شود.
_کاش زودتر گفته بودی.
با باز شدن در چوبی ساختمان و حضور بهار در در آستانه ی در، نگاه من و کیان هم زمان به آن سمت کشیده شد. کیان به طور آشکاری از من فاصله گرفت و بهار را مخاطب قرار داد.
_به به بهار خانوم چه عجب رخ نمایان کردید. داشتیم دل نگرانتون می شدیم.
بهار از روی نرده ی تراس خودش را خم کرد و گفت:
_مزه نریز بیاین تو که بهادر خان حسابی از تاخیرتون عصبانیه.
کیان نگاهی از گوشه ی چشم به من انداخت و گفت:
_حالا ببین می تونی دختر مردم و سکته بدی؟
بهار ریز خندید.
_فکر کنم قبل من تو چند باری سکتش دادی، آخه رنگ به روش نمونده دختر مردم.
با خجالت نگاهی به کیان که در حال خنده بود انداختم و نالیدم.
_وای اگه پدربزرگت هم فکرای بهار و درباره ی من بکنه چی؟
از سر راهم کنار رفت و گفت:
_خیالت راحت پدربزرگ من امروزی تر از این حرف هاس.
با گرفتن دم عمیقی، بسم الله گفتم و به سمت ساختمان راه افتادم.
#پارت_ ۳۷۸
کلماتش عجیب جسم و جانم را به بازی گرفته بود و جو قشنگی را به وجود آورده بود اما نه برای من و کیان که هیچ نسبتی با هم نداشتیم. به اجبار بحث را عوض کردم و پرسیدم.
_نگفتی با کی اومدی؟
دو دستش را داخل جیب شلوارش فرو کرد و با مکث گفت:
_با حسام اومدم. پدربزرگم.
چشم ریز کردم و به صورتش زل زدم. اثری از شوخی در چهره اش دیده نمی شد. برخلاف لحظات پیش خیلی جدی به من زل زده بود. در آن لحظه شدت ضربان قلبم به حدی بالا رفته بود که حس می کردم در حال افتادن هستم.
_آخه الان، اینجا، اونم تو این وضعیت...
وسط حرفم پرید.
_کدوم وضعیت؟
بی اراده دستی به سر و صورتم کشیدم.
_من اصلا آمادگی روبه رو شدن با پدربزرگت و ندارم.
صورتش را کنار گوشم برد و نجوا کرد.
__از چی می ترسی وقتی تو هر شرایطی بهترینی.
حرفش دل گرم کننده بود اما باعث نشد تا از حجم دل واپسی من کم شود.
_کاش زودتر گفته بودی.
با باز شدن در چوبی ساختمان و حضور بهار در در آستانه ی در، نگاه من و کیان هم زمان به آن سمت کشیده شد. کیان به طور آشکاری از من فاصله گرفت و بهار را مخاطب قرار داد.
_به به بهار خانوم چه عجب رخ نمایان کردید. داشتیم دل نگرانتون می شدیم.
بهار از روی نرده ی تراس خودش را خم کرد و گفت:
_مزه نریز بیاین تو که بهادر خان حسابی از تاخیرتون عصبانیه.
کیان نگاهی از گوشه ی چشم به من انداخت و گفت:
_حالا ببین می تونی دختر مردم و سکته بدی؟
بهار ریز خندید.
_فکر کنم قبل من تو چند باری سکتش دادی، آخه رنگ به روش نمونده دختر مردم.
با خجالت نگاهی به کیان که در حال خنده بود انداختم و نالیدم.
_وای اگه پدربزرگت هم فکرای بهار و درباره ی من بکنه چی؟
از سر راهم کنار رفت و گفت:
_خیالت راحت پدربزرگ من امروزی تر از این حرف هاس.
با گرفتن دم عمیقی، بسم الله گفتم و به سمت ساختمان راه افتادم.