#آوان
#پارت_۳۷۵
صدای گریه اش بلند شد. حالا دیگر دست های او هم دور بدن من حلقه شده بود. سال ها بود تا این حد به هم نزدیک نشده بودیم. همیشه او خاله ای مستبد و من خواهر زاده ای دل نازُک بودم. اما حالا چون دو دوست همدیگر را در آغوش کشیده بودیم.
_می شه یه خواهش بکنم؟
سرم را از روی شانه اش برداشتم و به صورتش زل زدم.
_چه خواهشی؟
یک دستش را بالا آورد کنار صورتم گرفت و با انگشت های ظریفش شروع به نوازش گونه ام کرد.
_می تونی من و ببخشی؟
سخت نبود فهمیدن آنچه که در ذهنش می گذشت اما خودم را به نفهمیدن زدم.
_بابت چی؟
انگشتش بی حرکت روی صورتم ماند پلک بست و آه کوتاهی کشید.
_می شه ببخشی؟
عمیق نگاهش کردم. درمانده و پریشان بود. شاید هم پشیمان برای اشتباهی که ناخواسته انجام داده بود.
_می بخشم.
انگار منتظر همین حرف بود. خیلی سریع از من فاصله گرفت. دستش را درون جیب مانتو اش کرد و هم زمان با بیرون آوردن دستمالی گفت:
_تو دقیقا شبیه روژینی. کاش اونم من و ببخشه...
خیسی صورتش را با دستمال پاک کرد و دوباره گفت:
_این تنها آرزومه.
خبر از دل روژین داشتم اما برای شاد کردن دل او لبخندی زدم و گفتم:
_می بخشه مطمئنم. فقط به نظرت بابا و دکتر دیر نکردن؟
سمت پنجره رفت و دست هایش را روی سینه در هم قفل کرد.
_کاش اطمینان تو رو منم داشتم. اما روژین از من بیزاره، اینو از نگاه های سرد و گریزانش می فهمم.
برای کژال آن لحظه بخشیده شدنش توسط روژین بزرگترین مشغله ی ذهنی اش بود اما برای من همه چیز فرق داشت چون تا چند ماه پیش تمام زندگی ام محدود به او و دایه ی پیرم می شد، اما حالا تعداد افرادی که به زندگی ام پا گذاشته بودند. از انگشت های دستم فراتر رفته بود.
خاله را همانطور غرق در افکارش رها کردم و از اتاق خارج شدم. همه جا ساکت بود. دم عمیقی گرفتم و به سمت پله ها رفتم نمی خواستم نزدیک اتاق روژین شوم اما نگرانی من را تا پایین پله ها کشید. از همانجا نگاهی به بالا انداختم و درست همان لحظه قامت بهادر روی اولین پله نمایان شد. از ظاهرش چیزی دستگیرم نشد و پرسیدم.
_مامان خوبه؟
تا رسیدنش به آخرین پله سوالم را بی جواب گذاشت اما همین که مقابلم ایستاد لبخند کوچک و محزونی زد.
_همه چی خوبه. دکتر گفت این حالت ها طبیعی و امیدوار کننده است.
شگفت زده از چیزی که شنیده بودم با خنده گفتم:
_یعنی مامان خوب می شه.
دستش را روی شانه ام گذاشت و فشار داد.
_حتما خوب می شه. توام بهتره بری به کژال بگی بیاد بریم خونه.
_اما مامان چی؟
لحظه ای با تامل به من نگاه کرد. انگار داشت چیزی را در ذهنش مرور می کرد.
_فعلا آرومه فردا دوباره بر می گردیم.
دلم پیش روژین بود دوست داشتم قبل رفتن او را حتی از دور هم شده ببینم تا با خیال راحت تر به خانه بروم
_کاش مامان را ببینم و....
از من فاصله گرفت و چشمکی حواله ام کرد
_اگه بدونی کی تو خونه منتظرته، اینقدر واسه رفتن ناز نمی کردی.
جمله اش را یکبار دیگر در ذهنم تکرار کردم و به صورت خندان بهادر چشم دوختم.
_کیان برگشته؟
دستی در هوا تکان داد و پشت به من سمت در خروج رفت و گفت:
_البته نمی تونم قول بدم تا صبح منتظرت بمونه که برگردی.
حرف بهادر قند در دلم آب کرد و بی وقفه به سمت اتاق دویدم، دیگر وقت تلف کردن حتی یک ثانیه هم جایز نبود
#پارت_۳۷۵
صدای گریه اش بلند شد. حالا دیگر دست های او هم دور بدن من حلقه شده بود. سال ها بود تا این حد به هم نزدیک نشده بودیم. همیشه او خاله ای مستبد و من خواهر زاده ای دل نازُک بودم. اما حالا چون دو دوست همدیگر را در آغوش کشیده بودیم.
_می شه یه خواهش بکنم؟
سرم را از روی شانه اش برداشتم و به صورتش زل زدم.
_چه خواهشی؟
یک دستش را بالا آورد کنار صورتم گرفت و با انگشت های ظریفش شروع به نوازش گونه ام کرد.
_می تونی من و ببخشی؟
سخت نبود فهمیدن آنچه که در ذهنش می گذشت اما خودم را به نفهمیدن زدم.
_بابت چی؟
انگشتش بی حرکت روی صورتم ماند پلک بست و آه کوتاهی کشید.
_می شه ببخشی؟
عمیق نگاهش کردم. درمانده و پریشان بود. شاید هم پشیمان برای اشتباهی که ناخواسته انجام داده بود.
_می بخشم.
انگار منتظر همین حرف بود. خیلی سریع از من فاصله گرفت. دستش را درون جیب مانتو اش کرد و هم زمان با بیرون آوردن دستمالی گفت:
_تو دقیقا شبیه روژینی. کاش اونم من و ببخشه...
خیسی صورتش را با دستمال پاک کرد و دوباره گفت:
_این تنها آرزومه.
خبر از دل روژین داشتم اما برای شاد کردن دل او لبخندی زدم و گفتم:
_می بخشه مطمئنم. فقط به نظرت بابا و دکتر دیر نکردن؟
سمت پنجره رفت و دست هایش را روی سینه در هم قفل کرد.
_کاش اطمینان تو رو منم داشتم. اما روژین از من بیزاره، اینو از نگاه های سرد و گریزانش می فهمم.
برای کژال آن لحظه بخشیده شدنش توسط روژین بزرگترین مشغله ی ذهنی اش بود اما برای من همه چیز فرق داشت چون تا چند ماه پیش تمام زندگی ام محدود به او و دایه ی پیرم می شد، اما حالا تعداد افرادی که به زندگی ام پا گذاشته بودند. از انگشت های دستم فراتر رفته بود.
خاله را همانطور غرق در افکارش رها کردم و از اتاق خارج شدم. همه جا ساکت بود. دم عمیقی گرفتم و به سمت پله ها رفتم نمی خواستم نزدیک اتاق روژین شوم اما نگرانی من را تا پایین پله ها کشید. از همانجا نگاهی به بالا انداختم و درست همان لحظه قامت بهادر روی اولین پله نمایان شد. از ظاهرش چیزی دستگیرم نشد و پرسیدم.
_مامان خوبه؟
تا رسیدنش به آخرین پله سوالم را بی جواب گذاشت اما همین که مقابلم ایستاد لبخند کوچک و محزونی زد.
_همه چی خوبه. دکتر گفت این حالت ها طبیعی و امیدوار کننده است.
شگفت زده از چیزی که شنیده بودم با خنده گفتم:
_یعنی مامان خوب می شه.
دستش را روی شانه ام گذاشت و فشار داد.
_حتما خوب می شه. توام بهتره بری به کژال بگی بیاد بریم خونه.
_اما مامان چی؟
لحظه ای با تامل به من نگاه کرد. انگار داشت چیزی را در ذهنش مرور می کرد.
_فعلا آرومه فردا دوباره بر می گردیم.
دلم پیش روژین بود دوست داشتم قبل رفتن او را حتی از دور هم شده ببینم تا با خیال راحت تر به خانه بروم
_کاش مامان را ببینم و....
از من فاصله گرفت و چشمکی حواله ام کرد
_اگه بدونی کی تو خونه منتظرته، اینقدر واسه رفتن ناز نمی کردی.
جمله اش را یکبار دیگر در ذهنم تکرار کردم و به صورت خندان بهادر چشم دوختم.
_کیان برگشته؟
دستی در هوا تکان داد و پشت به من سمت در خروج رفت و گفت:
_البته نمی تونم قول بدم تا صبح منتظرت بمونه که برگردی.
حرف بهادر قند در دلم آب کرد و بی وقفه به سمت اتاق دویدم، دیگر وقت تلف کردن حتی یک ثانیه هم جایز نبود