#آوان
#پارت_۳۶۷
به طرف آوان که خاموش و بی صدا به حرف های شان گوش می داد برگشت و گفت:
_تو نمی خوای چیزی بگی؟
آوان دست از جویدن ناخنش برداشت و نگاهش کرد.
_بابا من چی بگم وقتی هنوز خودمم مطمئن نیستم که دیدن شما تو این وضعیت کار درستی هست، یانه؟
بهادر نگاه از او گرفت و سری تکان داد.
_چرا هیچکس حال منو درک نمی کنه؟ من باید امشب روژین و ببینم. نمی خوام با حرف هایی که تو قبرستون زدیم دوباره حس کنه تنهاش گذاشتم. باید بفهمه اینبار تا آخرش هستم. اگه هزار بارم سرم داد بزنه من جایی نمی رم...
بغض نشسته در گلویش را پایین فرستاد و به دکتر زل زد.
_اون بار هم من برگشتم اما دیر شده بود. نذارید اینبار هم دیر بشه.
با باز شدن یهویی در و ورود کژال همه ی نگاه ها سمت در رفت. کژال با عجله وارد شد و پرسید.
_اینجا چه خبره؟
دکتر از پشت میزش بلند شد و مقابل بهادر خان ایستاد. دستش را روی شانه ی او نهاد و گفت:
_چیزی نیست، بهادر خان شما، می خوان روژین و ببینن.
کژال اخم کرد.
_شما که تا ساعتی پیش می گفتید حال روژین خوب نیست. حالا چطور می خواین اجازه بدین بهادر خان به دیدن روژین بره؟ یعنی تا من رفتم دست بشورم و بیام حال روژین خوب شد؟
بهادر نگاه عصبی اش را حواله ی کژال کرد.
_اجازه بده، آقای دکتر تصمیم بگیره...
صدای آرام دکتر هر دو را متوجه ی خود کرد.
_لطفا آروم باشید. بهتره کمی بهم فرصت فکر کردن بدید. امروز برای روژین روز سختی بود، یا بهتر بگم بعد این بیست سال اولین تماسش با دنیای بیرون و یاد آوری گذشته.
بعدِ فشار آرامی به شانه ی بهادر، دستش را برداشت و صندلی کنار آوان را انتخاب کرد و نشست.
_من امشب می خوام بزرگترین ریسک در تمام سال های طبابتم و بکنم و به بهادر خان اجازه ی دیدن روژین و بدم.
بهادر چشم هایش گرد شد. نفس لرزانش را به سختی بیرون داد و نجوا گونه گفت:
_یعنی باور کنم؟
دکتر لبخند زد.
_قبل از هر چیز فقط باید کمی آروم باشید.
_اما دکتر...
دکتر به میان حرف کژال پرید.
_فکر نمی کنم با این دیدار، ما چیزی رو از دست بدیم.
بهادر نفس عمیقی از ته دل کشید.
_هیچ وقت این محبتتون رو فراموش نمی کنم.
دکتر نگاهی به چهره ی خسته ی آوان انداخت و گفت:
_دخترم فکر کنم سر حال نیستی. بهتره آبی به دست و صورتت بزنی.
آوان لب روی هم فشرد و سرش را پایین انداخت.
_خوبم نگران من نباشید.
بهادر سر حال از اینکه توانسته بود موافقت دکتر را برای دیدن روژین بگیرد، لبخندی زد و گفت:
_آوان جان می تونی شما و کژال برید خونه. فکر کنم هر دوتون نیاز به استراحت دارید.
کژال همانطور که وسط اتاق ایستاده بود با لحنی قاطع گفت:
_نه ما هم اینجا می مونیم.
بهادر خوب می دانست که در دل کژال چه می گذرد. او نگران بود و می ترسید این دیدارها لطمه ی دیگری به روژین بزند.
نگاه کوتاهی به او که با حرص لبش را به دندان گرفته بود انداخت و گفت:
_می دونم مخالف این دیداری ولی اگه همون بیست سال پیش هم وقتی اومدم سراغ روژین من و ازش دور نمی کردی، الان من و روژین و آوان کنار هم خوشبخت بودیم. پس باور داشته باش این دیدار شاید راه نجاتی برای ما باشه.
کژال سرش را پایین انداخت و با مکث گفت:
_فقط دعا می کنم امشب به خیر بگذره.
بهادر لبخند کوتاهی زد و دکتر را مخاطب قرار داد.
_من کی می تونم ببینمش؟
دکتر از جایش برخاست و با لبخند گفت:
_هر زمان آمادگی داری؟ فقط باز هم تکرار می کنم سعی کنید آرام باشید.
_خیالتون راحت آقای دکتر.
#پارت_۳۶۷
به طرف آوان که خاموش و بی صدا به حرف های شان گوش می داد برگشت و گفت:
_تو نمی خوای چیزی بگی؟
آوان دست از جویدن ناخنش برداشت و نگاهش کرد.
_بابا من چی بگم وقتی هنوز خودمم مطمئن نیستم که دیدن شما تو این وضعیت کار درستی هست، یانه؟
بهادر نگاه از او گرفت و سری تکان داد.
_چرا هیچکس حال منو درک نمی کنه؟ من باید امشب روژین و ببینم. نمی خوام با حرف هایی که تو قبرستون زدیم دوباره حس کنه تنهاش گذاشتم. باید بفهمه اینبار تا آخرش هستم. اگه هزار بارم سرم داد بزنه من جایی نمی رم...
بغض نشسته در گلویش را پایین فرستاد و به دکتر زل زد.
_اون بار هم من برگشتم اما دیر شده بود. نذارید اینبار هم دیر بشه.
با باز شدن یهویی در و ورود کژال همه ی نگاه ها سمت در رفت. کژال با عجله وارد شد و پرسید.
_اینجا چه خبره؟
دکتر از پشت میزش بلند شد و مقابل بهادر خان ایستاد. دستش را روی شانه ی او نهاد و گفت:
_چیزی نیست، بهادر خان شما، می خوان روژین و ببینن.
کژال اخم کرد.
_شما که تا ساعتی پیش می گفتید حال روژین خوب نیست. حالا چطور می خواین اجازه بدین بهادر خان به دیدن روژین بره؟ یعنی تا من رفتم دست بشورم و بیام حال روژین خوب شد؟
بهادر نگاه عصبی اش را حواله ی کژال کرد.
_اجازه بده، آقای دکتر تصمیم بگیره...
صدای آرام دکتر هر دو را متوجه ی خود کرد.
_لطفا آروم باشید. بهتره کمی بهم فرصت فکر کردن بدید. امروز برای روژین روز سختی بود، یا بهتر بگم بعد این بیست سال اولین تماسش با دنیای بیرون و یاد آوری گذشته.
بعدِ فشار آرامی به شانه ی بهادر، دستش را برداشت و صندلی کنار آوان را انتخاب کرد و نشست.
_من امشب می خوام بزرگترین ریسک در تمام سال های طبابتم و بکنم و به بهادر خان اجازه ی دیدن روژین و بدم.
بهادر چشم هایش گرد شد. نفس لرزانش را به سختی بیرون داد و نجوا گونه گفت:
_یعنی باور کنم؟
دکتر لبخند زد.
_قبل از هر چیز فقط باید کمی آروم باشید.
_اما دکتر...
دکتر به میان حرف کژال پرید.
_فکر نمی کنم با این دیدار، ما چیزی رو از دست بدیم.
بهادر نفس عمیقی از ته دل کشید.
_هیچ وقت این محبتتون رو فراموش نمی کنم.
دکتر نگاهی به چهره ی خسته ی آوان انداخت و گفت:
_دخترم فکر کنم سر حال نیستی. بهتره آبی به دست و صورتت بزنی.
آوان لب روی هم فشرد و سرش را پایین انداخت.
_خوبم نگران من نباشید.
بهادر سر حال از اینکه توانسته بود موافقت دکتر را برای دیدن روژین بگیرد، لبخندی زد و گفت:
_آوان جان می تونی شما و کژال برید خونه. فکر کنم هر دوتون نیاز به استراحت دارید.
کژال همانطور که وسط اتاق ایستاده بود با لحنی قاطع گفت:
_نه ما هم اینجا می مونیم.
بهادر خوب می دانست که در دل کژال چه می گذرد. او نگران بود و می ترسید این دیدارها لطمه ی دیگری به روژین بزند.
نگاه کوتاهی به او که با حرص لبش را به دندان گرفته بود انداخت و گفت:
_می دونم مخالف این دیداری ولی اگه همون بیست سال پیش هم وقتی اومدم سراغ روژین من و ازش دور نمی کردی، الان من و روژین و آوان کنار هم خوشبخت بودیم. پس باور داشته باش این دیدار شاید راه نجاتی برای ما باشه.
کژال سرش را پایین انداخت و با مکث گفت:
_فقط دعا می کنم امشب به خیر بگذره.
بهادر لبخند کوتاهی زد و دکتر را مخاطب قرار داد.
_من کی می تونم ببینمش؟
دکتر از جایش برخاست و با لبخند گفت:
_هر زمان آمادگی داری؟ فقط باز هم تکرار می کنم سعی کنید آرام باشید.
_خیالتون راحت آقای دکتر.