میخواستم اسم دخترم رو بزارم ریرا
شب ها براش لالایی بخونم، موهاش رو خرگوشی ببندم، پی در پی لپ های گل انداخته اش رو ببوسم و قربون صدقش برم...
ببرمش کلاس پیانو و باهم پیراهن های ست بپوشیم، کیک بپزیم آشپزی کنیم، باباش از راه برسه دوتامون رو در آغوش بگیره...
براش کتاب بخرم بخونم، وقتی تو شکمم بود و لگد میزد براش پادکست بزارم و بگم من کنارتم مثل یک دوست..و هزاران آرزوی دیگه..
اما امان از آن روز که این از خدا بی خبر ها باعث جنایت پرواز ۷۵۲ شدند، ریرا جانم که همچون فرشته ها بودی بعد از قتل جان سوز تو که هنوز هم که هنوز داغش بر دلمان سرد نشده و همچنان در پی انتقام خون همه ی شما شهیدان هستیم...همان روز که تو آسمانی شدی(به قتل توسط ج ا رسیدی) آرزوهای من نیز مردند.
برای ریرایی که هرگز زاده نخواهد شد.
شاید کافکا..