💢 بخش دوم:
🔹
روانکاوی، افسردگی، و تمنای پیوند با هستی🔸 پرسش محوری: آیا افسردگی یا بحران روانی میتواند دروازهای به پیوندی ژرفتر با هستی باشد؟
بخش اول: استعارهی خورشید در روانکاوی۱.1 خورشید بهمثابه منبع حقیقت، نور، و سوختگی.
نقش خورشید در اسطورهها، ادیان، و ناخودآگاه جمعی
خیرهشدن به خورشید بهعنوان میل به دیدن چیزی فراتر از ظرفیت روان.
1.2 خورشید سیاه در نگاه ژولیا کریستواافسردگی بهعنوان فروپاشی زبان و معنا
ناتوانی در سوگواری؛ ادغام فقدان در من
زیبایی تاریک افسردگی و امکان رویش در دل ویرانی
💢
بخش دوم: خیرهشدن به خورشید و مواجهه با امر واقع2.1 امر واقع (Real) در روانکاوی لاکانلحظهی برخورد با چیزی که نمیتوان آن را بازنمایی کرد
مواجههی روان با حقیقتی که زبان از بازگوییاش قاصر است.
2.2 بحرانهای اگزیستانسیال بهمثابه تجلی امر واقعمرگ، بیمعنایی، تنهایی، آزادی مطلق
روانکاوی اگزیستانسیال و لحظههای گسست با امر روزمره
بخش سوم: پیوند با هستی از خلال سوگ و سکوت3.1 سکوت افسردگی؛ زبان دیگری از پیوندتجربهی افسردگی بهمثابه بازگشت به پیشا-نمادین
بدن افسرده و تمنا برای یکیشدن با هستی
3.2 تأملی میانفرهنگی: از خورشید سیاه تا نور مطلقشباهت استعارهها در عرفان اسلامی (فنا، نور حق)
تطبیق روانکاوی با تجربهی عرفانی (مولوی، عینالقضات، حلاج)
نتیجهگیری:
آیا روانشکافی صرفاً ابزاری برای "بازگرداندن فرد به نرمال بودن" است، یا میتواند پلی باشد برای پیوند با ساحتهای ژرفتر هستی؟
افسردگی یا بحران روانی نه فقط بیماری، بلکه نوعی دعوت برای دیدن خورشید — اگر چشم تاب بیاورد.
@sh351b