تخت طاووس را دوست دارم. پهنای خیابان دلبازش کرده. جایی که انتظار نداری قدری سر بالاست. زیادی طولانی نیست. اولین بار که خودم را توی تختطاووس یادم میآید، مهشید و ناهید داشتند تمرین رانندگی میکردند. ما را هم با خودشان برده بودند دور دور. تازه یک رنوی خوش رنگ گرفته بودند که ما بهش میگفتیم گوجهای خودشان میگفتند اُخرایی. بعد من و ریحانه ریز زیز میخندیدیم چون این اخرایی را میگذاشتیم به حساب چیزی مانند تفرعن برآمده از سواد بیشتر نسبت به بقیهی دور و بریهایمان. طفلکیها خیلی در مظان این اتهام بودند. آدم حسابی بودند، هنوز هم هستند. نسبتشان روی کاغذ به بابا خیلی نزدیک نبود اما ماهیتشان و حضورشان _ حضورمان در زندگی هم_ خیلی پررنگ بود. خیلی. اولین بزرگسالانی بودند که کسی ما را مجبور نکرده بود _احتمالا خودشان مجبورمان نکردهبودند_ بهشان بگوییم شما، تو میگفتیم و من این "تو" گفتن را دوست داشتم اما گاهی خجالت میکشیدم که بهشان "شما " نمیگویم. میفهمیدم آدمهای سرسریای نیستند. ناهید دوربین آنالوگ دست میگرفت با دقت کادر میبست، با وسواس و کند خیاطی میکرد با برشهای دقیق و دوخت سر حوصله پالتوی یقه انگلیسی میدوخت. دور و بر من، آدمهایی که هر کاری را شتابزده انجام میدادند و برندهی مدالهای زود تند سریع در هر کاری بودند که طمانینه و دقت لازم داشت، در عالم کودکی اینطور حالیام کرده بود که شوهر کردن دستاورد است و این دو نفر نزدیک مرز سی سالگی، هنوز این کاپ را نگرفته بودند. در دانشگاههای درست و حسابی درس خوانده بودند.به انقلاب فرهنگی خورده بودند، درگیر سوگی سنگین بودند، همهمان بودیم، وزن دنیا روی قلبمان بود، اما شب امتحان حساب برای من وقت میگذاشت، گمانم من از ناهید یاد گرفتم با حوصله برای سئوالات هر بچهای وقت بگذارم و برای شنیدن جواب، قبل از رفتن سر اصل مطلب اشتیاق ایجاد کنم. بعدترها که بچهدار شدم فهمیدم خیلی چیزها از ناهید یاد گرفتم هم از تماشای فرزندپروریاش و هم شکل مراوردهاش با خودمان، با خودم. الان که فکر میکنم میبینم خیلی تحسینمان میکردند. من و ریحانه را، شاید قدری بیشتر مرا. خب چاهار سال بزرگتر بودم. ریحانه اما شیرینتر بود. قند بود. در آن خانه بیشتر از هر جای دنیا احساس دوست داشتنی بودن میکردم، بدون اینکه قربان صدقهمان بروند، ما را جدی میگرفتند. وقتی چیزی تعریف میکردیم سکوت میکردند، گوش میدادند و به تناسب واکنش نشان میدادند. ما توی خانهی خودمان توجه زیادی میگرفتم اما اینهایی که گفتم از یک جنسی بود که وقت بچگی من کمیاب بود.
دیشب از تختطاووس رد شدم یاد آن تمرینهای رانندگی، افتادم. هر دو سالها قبل گواهینامه گرفتهبودند اما تازه ماشین خریده بودند. یاد خاموش کردنهای متعدد پای سربالایی قبل از چراغ قرمز افتادم. نادر گلچین توی پخشصوت ماشین میخواند؛ " سرو چمان من چرا میل چمن نمیکند؟ " من و ریحانه یواشکی به هم نگاه میکردیم و به این انتخاب موزیک وقت تمرین رانندگی نخودی میخندیدیم. دامن اسکاتلندی تنمان بود احتمالن با یقهاسکی.
وبلاگ آلوچه خانوم
@Sazdahanieman