#۱۶
#رمان_سیمگون
خون توبدنم یخ زد.....
انگار کل وجودم داشت متلاشی میشد
همه ی حسای بد قدیمی هجوم آوردن سمتم....
سرم سنگین شد
خیلی وقت بود این حال بهم دست نداده بود مطمعن بودم الان از هوش میرم....
ولی نمیخواستم بیهوش شم تا اون هرکاری میخواد باهام بکنه
لبمو با تمام قدرتم گاز گرفتم که از حال نرم
شک نداشتم میدونه بیدارم....
این بشر بیشتراز هرکس دیگه ای حواسش به من بود متاسفانه.....
همه ی زورمو جمع کردم
صدای باز شدن زیپ شلوارشو شنیدم....
دستامو مشت کردم و با تمام قدرت باپام بهش ضربه زدم
تابه خودش بیاد از روی تخت بلند شدم و پاتند کردم سمت در اتاقم.....
درد پام بیشتر شدازدرد ضعف کردم...
ولی الان تتهاچیزی که میخواستم باز شدن این در بود....
نه درد پام مهم بود نه چیزدیگه ای....
دستم روی کلید در نشست و همینکه خواستم بچزخونمش موهام با شدت از پشت کشیده شد خوردم به میز پشت سرم و تمام وسایل روی میز افتاد روم.....
واقعا کسی صدامونو نمیشنوه؟
مگه میشه؟
دیگه نمیتونستم بلند شم.....
شوهرخالم وحشت زده به من نگاه کرد زیپ شلوارش هنوز باز بود
یه قدم سمتم برداشت اما تویلحظه خودشو عقب کشید دراتاقمو باز کردو باصدای بلندی مامانمو صدا کرد
-...بیاین برفین خورده زمین....
باورم نمیشد این آدم انقد پست باشه.....
خودش حتی یک قدمم بهم نزدیک نشد
همه اومدن تواتاق و داداشم کمکم کرد بشینم روی تخت
نگاهه مامان یلحظه بین منو مصطفی چرخید و مطمعن بودم زیپ باز شلوارشو دید...
دیگه بیشتراز این نتونستم طاقت بیارم همینکه داداشم کنارم نشست و حضور یه نفر دیگه رو کنارم حس کردم دنیا جلوی چشمم سیاه شد
تویه تاریکی معلق بودم
صداهارو میشنیدم ولی نمیتونستم چشمامو باز کنم
دلم میخواست تاابد توهمین حال بمونم
بیدار نشم
هیچی یادم نیاد....
بغضم شد یه قطره اشک و از گوشه ی چشمم سرازیر شد
نرم چشممو باز کردم
توبغل داداشم بودم
نگران نگاهم کردو گفت
-...خوبی؟چراصدام نکردی؟ یه صدایی از بالااومد ولی انقدر بچهاشلوغ میکردن فکرکردم اشتباه شنیدم
لبامو بهم فشردم
هم از درد پام
هم از درد قلبم
هم از ترسم
لب باز کردم که همه چیو بگم....
بگم این مردک اومد تواتاق و اذیتم کرد اما همینکه یکم لبامو از هم فاصله دادم باحس درد شدید توفکم دوباره بستمش
فکم باز نمیشد.....
انگار قفل شده بود
داداشم گیج نگام کردوگفت
-...چرا حرف نمیزنی؟ جاییت اسیب دیده؟دندونت شکسته؟
برای مطالعه ادامه رمان اپلیکیشن #باغ_استور نصب کنید و رمان #سیمگون رو سرچ کنید👇👇نسخه ی بدون #سانسور روی اپ باغ استور موجوده
https://t.me/BaghStore_app/1045
اگر گوشی #اپل دارید کافیه برنامه باغ استور رو از اپل استور دانلود کنید و طبق راهنمای زیر نصب و راه اندازی کنید 👇👇👇
https://t.me/BaghStore_app/709
#رمان_سیمگون
خون توبدنم یخ زد.....
انگار کل وجودم داشت متلاشی میشد
همه ی حسای بد قدیمی هجوم آوردن سمتم....
سرم سنگین شد
خیلی وقت بود این حال بهم دست نداده بود مطمعن بودم الان از هوش میرم....
ولی نمیخواستم بیهوش شم تا اون هرکاری میخواد باهام بکنه
لبمو با تمام قدرتم گاز گرفتم که از حال نرم
شک نداشتم میدونه بیدارم....
این بشر بیشتراز هرکس دیگه ای حواسش به من بود متاسفانه.....
همه ی زورمو جمع کردم
صدای باز شدن زیپ شلوارشو شنیدم....
دستامو مشت کردم و با تمام قدرت باپام بهش ضربه زدم
تابه خودش بیاد از روی تخت بلند شدم و پاتند کردم سمت در اتاقم.....
درد پام بیشتر شدازدرد ضعف کردم...
ولی الان تتهاچیزی که میخواستم باز شدن این در بود....
نه درد پام مهم بود نه چیزدیگه ای....
دستم روی کلید در نشست و همینکه خواستم بچزخونمش موهام با شدت از پشت کشیده شد خوردم به میز پشت سرم و تمام وسایل روی میز افتاد روم.....
واقعا کسی صدامونو نمیشنوه؟
مگه میشه؟
دیگه نمیتونستم بلند شم.....
شوهرخالم وحشت زده به من نگاه کرد زیپ شلوارش هنوز باز بود
یه قدم سمتم برداشت اما تویلحظه خودشو عقب کشید دراتاقمو باز کردو باصدای بلندی مامانمو صدا کرد
-...بیاین برفین خورده زمین....
باورم نمیشد این آدم انقد پست باشه.....
خودش حتی یک قدمم بهم نزدیک نشد
همه اومدن تواتاق و داداشم کمکم کرد بشینم روی تخت
نگاهه مامان یلحظه بین منو مصطفی چرخید و مطمعن بودم زیپ باز شلوارشو دید...
دیگه بیشتراز این نتونستم طاقت بیارم همینکه داداشم کنارم نشست و حضور یه نفر دیگه رو کنارم حس کردم دنیا جلوی چشمم سیاه شد
تویه تاریکی معلق بودم
صداهارو میشنیدم ولی نمیتونستم چشمامو باز کنم
دلم میخواست تاابد توهمین حال بمونم
بیدار نشم
هیچی یادم نیاد....
بغضم شد یه قطره اشک و از گوشه ی چشمم سرازیر شد
نرم چشممو باز کردم
توبغل داداشم بودم
نگران نگاهم کردو گفت
-...خوبی؟چراصدام نکردی؟ یه صدایی از بالااومد ولی انقدر بچهاشلوغ میکردن فکرکردم اشتباه شنیدم
لبامو بهم فشردم
هم از درد پام
هم از درد قلبم
هم از ترسم
لب باز کردم که همه چیو بگم....
بگم این مردک اومد تواتاق و اذیتم کرد اما همینکه یکم لبامو از هم فاصله دادم باحس درد شدید توفکم دوباره بستمش
فکم باز نمیشد.....
انگار قفل شده بود
داداشم گیج نگام کردوگفت
-...چرا حرف نمیزنی؟ جاییت اسیب دیده؟دندونت شکسته؟
برای مطالعه ادامه رمان اپلیکیشن #باغ_استور نصب کنید و رمان #سیمگون رو سرچ کنید👇👇نسخه ی بدون #سانسور روی اپ باغ استور موجوده
https://t.me/BaghStore_app/1045
اگر گوشی #اپل دارید کافیه برنامه باغ استور رو از اپل استور دانلود کنید و طبق راهنمای زیر نصب و راه اندازی کنید 👇👇👇
https://t.me/BaghStore_app/709