#۹
#رمان_سیمگون
حرف زدن باهاش بیهوده بودچون همیشه حرف خودش رو میزد
آروم بازوش رو گرفتم
مستقیم توچشماش نگاه کردم و گفتم
+...خودت میدونی چرا نمیمونم پس برو کنار!
مامان مات و مبهوت به من نگاه کرد اما من دیگه نموندم
باقدمای تند و خشمی که کل وجودم رو گرفته بود از خونه زدم بیرون
من هنوزم تهه دلم امیدوار بودم مامان به اشتباهش پی ببره....
ولی اون توچشمام نگاه میکردو همه چیز رو انکار میکرد
دردو خشم منو میدید و نادیده میگرفت منم تنها کاری که از دستم برمیومد رو انجام میدادم اون و کل خانوادش رو نادیده میگرفتم مجبور نبودم بمونم و زجربکشم.....
خودمو رسوندم باشگاه لباسامو عوض کردم و توآینه به خودم نگاه کردم در برابر بقیه دخترایی که توباشگاه بودن من زیادی لباس میپوشیدم
یه لگ و جوراب بلند وتیشرت گشاد
یکی از دخترا نگام کردو گفت
-...حیف این اندام قشنگ نیست زیر این همه لباس قایمش میکنی؟
لبخندی بهش زدم و گفتم
+...عادت کردم اینجوری راحت ترم....
نمیتونستم بگم از بچگی مجبور شدم خودمو زیرچندلایه لباس قایم کنم که مبادا کسی یجایی از بدنمو ببینه و بیاد سراغم!!هرچند آدم مریض کاری به این نداشت که من لختم یاده لایه لباس پوشیدم اون افکارمریض خودشو داشت و کارخودشو میکرد.... ولی من دیگه عادت کرده بودم به پوشش این مدلی....
از رختکن بیرون اومدم هنوز وجودم پراز خشم بود امروز باید بیشتر تلاش میکردم که ذهنم خالی شه....
چشم چرخوندم اما مهتاب رو ندیدم...
داشتم میرفتم سمت زمین چمن که بدَوَم اما نگاهم قفل رینگ بوکس شدو همونجا ایستادم
دونفر داشتن باهم تمرین میکردن و یکی از اونا با مشتای محکم داشت ضربه میزد
چقدر دلم میخواست منم الان همه ی خشممو اینطوری خالی کنم
با مشتای پی در پی....
بدون آسیب به کسی....
نمیدونم چقدر اونجا ایستادم اما باحس سنگینی نگاهی به خودم اومدم یکی از پسرایی که توی رینگ بود داشت بهم نگاه میکرد
تاحالا ندیده بودمش....هیکل ورزیده و متناسبی داشت زیادی گنده نبود اما کاملا فیت بود....نگاهش سنگین و طولانی بود
بی توجه بهش چرخیدم و از اونجا دور شدم شاید یروزی بیام سراغ بوکس...
وارد زمین چمن شدم و شروع کردم به دوییدن....
دور اول
دور دوم
دور سوم......
باهر دوری که میزدم هزار بار توذهنم باخودم میجنگیدم
باخودم بامامان بااون شوهرخاله ی عوضیم......
دیگه شمارش دور هایی که زده بودم از دستم دررفته بود....نفس کم آوردم سرفه کردم و همینکه خواستم سرعتمو کم کنم سرم گیج رفت و پام پیچید
هنوز سرعتم بالا بود پام پیچید و باصورت خوردم زمین جوری که یکم رو چمن ها کشیده شدم و آخم دراومد
برای مطالعه ادامه رمان اپلیکیشن #باغ_استور نصب کنید و رمان #سیمگون رو سرچ کنید👇👇نسخه ی بدون #سانسور روی اپ باغ استور موجوده
https://t.me/BaghStore_app/1045
اگر گوشی #اپل دارید کافیه برنامه باغ استور رو از اپل استور دانلود کنید و طبق راهنمای زیر نصب و راه اندازی کنید 👇👇👇
https://t.me/BaghStore_app/709
#رمان_سیمگون
حرف زدن باهاش بیهوده بودچون همیشه حرف خودش رو میزد
آروم بازوش رو گرفتم
مستقیم توچشماش نگاه کردم و گفتم
+...خودت میدونی چرا نمیمونم پس برو کنار!
مامان مات و مبهوت به من نگاه کرد اما من دیگه نموندم
باقدمای تند و خشمی که کل وجودم رو گرفته بود از خونه زدم بیرون
من هنوزم تهه دلم امیدوار بودم مامان به اشتباهش پی ببره....
ولی اون توچشمام نگاه میکردو همه چیز رو انکار میکرد
دردو خشم منو میدید و نادیده میگرفت منم تنها کاری که از دستم برمیومد رو انجام میدادم اون و کل خانوادش رو نادیده میگرفتم مجبور نبودم بمونم و زجربکشم.....
خودمو رسوندم باشگاه لباسامو عوض کردم و توآینه به خودم نگاه کردم در برابر بقیه دخترایی که توباشگاه بودن من زیادی لباس میپوشیدم
یه لگ و جوراب بلند وتیشرت گشاد
یکی از دخترا نگام کردو گفت
-...حیف این اندام قشنگ نیست زیر این همه لباس قایمش میکنی؟
لبخندی بهش زدم و گفتم
+...عادت کردم اینجوری راحت ترم....
نمیتونستم بگم از بچگی مجبور شدم خودمو زیرچندلایه لباس قایم کنم که مبادا کسی یجایی از بدنمو ببینه و بیاد سراغم!!هرچند آدم مریض کاری به این نداشت که من لختم یاده لایه لباس پوشیدم اون افکارمریض خودشو داشت و کارخودشو میکرد.... ولی من دیگه عادت کرده بودم به پوشش این مدلی....
از رختکن بیرون اومدم هنوز وجودم پراز خشم بود امروز باید بیشتر تلاش میکردم که ذهنم خالی شه....
چشم چرخوندم اما مهتاب رو ندیدم...
داشتم میرفتم سمت زمین چمن که بدَوَم اما نگاهم قفل رینگ بوکس شدو همونجا ایستادم
دونفر داشتن باهم تمرین میکردن و یکی از اونا با مشتای محکم داشت ضربه میزد
چقدر دلم میخواست منم الان همه ی خشممو اینطوری خالی کنم
با مشتای پی در پی....
بدون آسیب به کسی....
نمیدونم چقدر اونجا ایستادم اما باحس سنگینی نگاهی به خودم اومدم یکی از پسرایی که توی رینگ بود داشت بهم نگاه میکرد
تاحالا ندیده بودمش....هیکل ورزیده و متناسبی داشت زیادی گنده نبود اما کاملا فیت بود....نگاهش سنگین و طولانی بود
بی توجه بهش چرخیدم و از اونجا دور شدم شاید یروزی بیام سراغ بوکس...
وارد زمین چمن شدم و شروع کردم به دوییدن....
دور اول
دور دوم
دور سوم......
باهر دوری که میزدم هزار بار توذهنم باخودم میجنگیدم
باخودم بامامان بااون شوهرخاله ی عوضیم......
دیگه شمارش دور هایی که زده بودم از دستم دررفته بود....نفس کم آوردم سرفه کردم و همینکه خواستم سرعتمو کم کنم سرم گیج رفت و پام پیچید
هنوز سرعتم بالا بود پام پیچید و باصورت خوردم زمین جوری که یکم رو چمن ها کشیده شدم و آخم دراومد
برای مطالعه ادامه رمان اپلیکیشن #باغ_استور نصب کنید و رمان #سیمگون رو سرچ کنید👇👇نسخه ی بدون #سانسور روی اپ باغ استور موجوده
https://t.me/BaghStore_app/1045
اگر گوشی #اپل دارید کافیه برنامه باغ استور رو از اپل استور دانلود کنید و طبق راهنمای زیر نصب و راه اندازی کنید 👇👇👇
https://t.me/BaghStore_app/709