- نقاشیتو بده ببینم.
بردیا برگه نقاشی را سریع پشتش پنهان کرد:
- نمیشه خاله نگار گفت زشته به بابات نشون نده.
ارسلان ابرو بالا داد و نگاه کنجکاوش را به طرف نگار برگرداند.
- بده ببینم چی کشیدی که خاله نگارت میگه زشته من ببینم.
نگار سرش را داخل یقه فرو برده و از خجالت سرخ شده بود، اما کنترل لب هایی که اصرار برای خندیدن داشتند هم سخت بود.
ارسلان به نقاشی نگاه کرد و به بردیا گفت:
- خب اینا کین؟
بردیا کودکانه گفت:
- این منم، اونم خاله نگار، این یکی هم شمایی.
نگار خدا خدا میکرد، ارسلان دقت به خرج ندهد و متوجه گندی که بردیا زده، نشود.
ارسلان ابرو بالا داد:
- این منم؟ اینکه بیشتر به آدم فضایی میخوره، پس چرا سه تا پا دارم؟
شانه های نگار از خنده ای که بسختی مهارش کرده بود، تکان خورد.
باید صحنه را ترک میکرد و پا به فرار میگذاشت، اگر بردیا نقاشی را برای ارسلان تفسیر میکرد دیگر روی نگاه کردن به چهره او را نداشت.
بردیا با همان لحن گفت:
- سه تا پا داری دیگه یکی چپ یکی راست یکی هم...
بردیا که به زیپ شلوار ارسلان نگاه کرد
پیشانی ارسلان سرخ شد و نگار از جا پرید:
- من دیگه میرم.
ارسلان سریع به طرف او برگشت:
- بشین سر جات!
نگار لبش را گزید، لعنتی بردیا امروز در موقعیت بدی قرارشان داده بود.
ارسلان رو به بردیا گفت:
- آفرین دقتت رو دوست داشتم، حالا برو اتاقت میخوام با خاله نگار تنها صحبت کنم.
نگار ملتمس به رفتن بردیا نگاه کرد و ارسلان گفت:
- خنده هات تموم شد؟
نگار باز لبش را گزید، بد به رویش آورده بود.
- تیم بستین آره؟ که آبرو حیثیت برا من نذارید.
ارسلان با جدیت ساختی گفته بود و نگار زیر لب گفت:
- ببخشید... من بهش گفتم که زشته اما خب انگار درک درستی از نقاشی نداشت.
جان کند تا گفت و چشم هایش فراری بود...
ارسلان اما بی تفاوت گفت:
- مهم نیست... بردیا رو چطور دیدی؟ پیشرفتش خوب بود؟ تونست درست تمرکز کنه؟
حال نگار سر جا نیامده بود و بی حواس گفت:
- خوبه... یعنی داره بهتر میشه... خیلی نه ها خب هنوز زوده برای نتیجه گیری...
و نفسش را پر صدا بیرون داد، ارسلان جلوتر آمد، دست زیر چانه اش گذاشت و سرش را بلند کرد.
- نگام کن.
نگار به سختی نگاهش را بالا برد و ارسلان گفت:
- میخواستیم تمرکز بردیا رو اوکی کنیم انگار واگیر داشت هوش و حواس تو هم پرید...
نگار درمانده گفت:
- میشه برم؟
ارسلان اما دلش کمی شیطنت میخواست.
- یکی دیگه نقاشی رو کشیده خجالتشو تو میکشی؟
نگار ملتمس گفت:
- تو رو خدا بذار برم...
ارسلان همزمان با ابرو بالا انداختن نچ گفت:
- شرط داره...
و نگاهش را به لب هایش دوخت، لب هایی که یک بار طعمشان را چشیده و دلش تکرار هزار باره اش را میخواست...
https://t.me/+JBoT8n615cxlMzZkhttps://t.me/+JBoT8n615cxlMzZk