جشنواره عید تا عید
#خوب_بنرو_بخون_وباتخفیفات_عضو_شو
رمان زیبای اوتای😍😍😍😍
نگاه دختر داشت پایین میرفت که گفت:
- تو چشمای من نگاه کن.
نگاه دختر میان چشمان روشن مرد نشسته بود که لبانش تکان خورد:
- یادته یه دختری بود سوار تاب که میشد دیگه کسی نمیتونست پایینش بیاره؟
و در سکوت و خیرگی او، سر شانهی لباسش را میان مشتش گرفت و کمی پایین کشید:
- یادته تاب رو به کدوم درخت میبستیم؟
مات چشمانش لب زد:
- گردو.
مرد خیره در چشمانش ادامه داد:
- آفرین دختر خوب، ببینم اسم اون اسبه رو هم یادته که به هیشکی سواری نمیداد؟
و خواست لباس دخترک را کامل بیرون بکشد، صدای آخ دختر همراه شد با پایین کشیده شدن نگاهش که دست مرد سریع زیر چانهاش قرار گرفت و صورتش را بالا کشید:
- فقط تو چشمام نگاه کن، باشه؟ الان بگو ببینم اسم اون اسب چی بود؟
و دستش را که در همان چند ثانیه پر خون شده بود کنار کشید و قیچی دم دستش را برداشت و به سمت شانهی او برد:
- نگو یادت رفته؟
دخترک لب زد:
- یاشار.
میان چشمان پر درد مرد، تبسم کمرنگی دوید:
- اینو که خودت روش گذاشته بودی، اسم اصلیش؟!
و قیچی را روی چند لایه لباس سر شانه دخترک گذاشت و همه را یک جا قیچی زد، بلوز و تاپ و بند لباس زیر باهم... گفت:
- نگفتی اسمش رو...
و لباس خشک شده با خون دخترک را داشت پایین میکشید که دست او روی دستش کشید:
- نه.
در صورت تمایل برای عضویت در کانال VIP رمان اوتای مبلغ ٢٥ هزارتومان
و فایل بازندهها مبلغ 40 هزار تومان
و عضویت و فایل باهم با تخفیف 60 هزار تومن
به شمارت کارت
5894631139680680 | به نام اکرم حسینزاده
واریز کنید و فیش واریزی رو به آیدی:
@akramroman
ارسال کنید.
#خوب_بنرو_بخون_وباتخفیفات_عضو_شو
رمان زیبای اوتای😍😍😍😍
نگاه دختر داشت پایین میرفت که گفت:
- تو چشمای من نگاه کن.
نگاه دختر میان چشمان روشن مرد نشسته بود که لبانش تکان خورد:
- یادته یه دختری بود سوار تاب که میشد دیگه کسی نمیتونست پایینش بیاره؟
و در سکوت و خیرگی او، سر شانهی لباسش را میان مشتش گرفت و کمی پایین کشید:
- یادته تاب رو به کدوم درخت میبستیم؟
مات چشمانش لب زد:
- گردو.
مرد خیره در چشمانش ادامه داد:
- آفرین دختر خوب، ببینم اسم اون اسبه رو هم یادته که به هیشکی سواری نمیداد؟
و خواست لباس دخترک را کامل بیرون بکشد، صدای آخ دختر همراه شد با پایین کشیده شدن نگاهش که دست مرد سریع زیر چانهاش قرار گرفت و صورتش را بالا کشید:
- فقط تو چشمام نگاه کن، باشه؟ الان بگو ببینم اسم اون اسب چی بود؟
و دستش را که در همان چند ثانیه پر خون شده بود کنار کشید و قیچی دم دستش را برداشت و به سمت شانهی او برد:
- نگو یادت رفته؟
دخترک لب زد:
- یاشار.
میان چشمان پر درد مرد، تبسم کمرنگی دوید:
- اینو که خودت روش گذاشته بودی، اسم اصلیش؟!
و قیچی را روی چند لایه لباس سر شانه دخترک گذاشت و همه را یک جا قیچی زد، بلوز و تاپ و بند لباس زیر باهم... گفت:
- نگفتی اسمش رو...
و لباس خشک شده با خون دخترک را داشت پایین میکشید که دست او روی دستش کشید:
- نه.
در صورت تمایل برای عضویت در کانال VIP رمان اوتای مبلغ ٢٥ هزارتومان
و فایل بازندهها مبلغ 40 هزار تومان
و عضویت و فایل باهم با تخفیف 60 هزار تومن
به شمارت کارت
5894631139680680 | به نام اکرم حسینزاده
واریز کنید و فیش واریزی رو به آیدی:
@akramroman
ارسال کنید.