╭───┅┅┅───═ঊঈঊঈ═───┅┅┅───╮
☞❥❢ #part301
••••••••••❥ 💝 ❥••••••••••
سریع حرفم را قطع کرد:
- قرار نیست چون مامان من و کامرانه حتما نظراتش هم درباره من و اون درست باشه، حتی شناختش.
به نظرم تکههای این معادله زیادی از هم پرت بودند، پرسیدم:
- آخه مادرت چرا تا این حد متفاوته؟
آهی کشید:
- چی بگم... یه جورایی ریشهاش برمیگرده به گذشته.
صندلی را بیرون کشیدم و رویش نشستم:
- تعریف کن.
او هم نشست:
- من هم خیلی نمیدونم، فقط در این حد که ماه منیر چون اون موقع از عوام بود، خانوادهی بابابزرگم باهاش مشکل داشتن و اذیتش میکردن جوری که ماه منیر نازپرورده نمیتونه تحمل کنه و بچهی اولش سقط میشه، من هیچی از جزئیاتش نمیدونم ولی بابابزرگ با قاطعیت میگه دیگه حاضر نیست تو اون خونه زندگی کنه و قصد میکنه از خونهای که اون زمان مد بوده همه تو یه عمارت زندگی کنن جدا بشه که کلی مکافات و دعوا به دنبالش رخ میده و آخرش به این نتیجه میرسن که یه بخشی از حیاط اون عمارت بزرگ جدا بشه و اونجا خونهی مستقل بسازن، به شرطی که یه در باشه وسط دو حیاط که از اونجا رفت و آمد بکنن و به قول خودشون برای رفتن خونه پسرشون آواره کوچه نشن.
مبهوت حرفهایش گفتم:
- جدی میگی یا داری یکی از فیلمهای قدیمی رو بازگو میکنی؟
خندید:
- جدی میگم بابا... خلاصه جدا میشن و همین هم برای ماه منیر کلی بوده، البته چون بابابزرگ هم همیشه ازش حمایت میکرده میتونه نفس راحتی بکشه ولی همین در وسط موجب میشه بچهها که دوست داشتن با دخترعمو و پسرعموشون ارتباط داشته باشن و مدام بین دو حیاط برن و بیان یه جورایی بین تربیت اینور و اونور سرگردون بشن و تو این مساله مامان که دختر بود تاثیر بیشتری روش داشته، یعنی حرفهای همیشهی عمهها و زنعموها و بقیه دربارهی اینکه ماه منیر راه و رسم بلد نیست، اصول نمیدونه، اصالت نداره و از این حرفا وقتی هر روز دم گوش آدم زده بشه موجب میشه یک عدم خودباوری تو فرد شکل بگیره و همین موجب میشه که مامان هر چه بزرگتر شده بیشتر تمایل پیدا کرده مثل عمهها و مادربزرگش بشه، چون حس میکرده عین اونا بودن یعنی مهم بودن، اصیل بودن! و این یه حالت افراطیتر نسبت به بقیهی حتی دخترعموهام رو سبب شده...
و در چشمانم نگاه کرد:
- میدونی مامان همیشه نگرانه نکنه پایینتر از دیگرون به نظر برسه، نکنه لباس و پوشش و نمیدونم دکوراسیونش بوی اصالت نده و عین به قول خودش آدمای کوچه بازاری به نظر برسه، این مسائل جوری تو ذهن مامان رسوخ کرده که اصلا امکان تغییرش نیست و هر قدر ماه منیر سعی کرده یکم این فکرش رو تعدیل کنه، نتیجه عکس داده، چون با وجود علاقهی زیادش به ماه منیر باز هیچ وقت مامانش رو تایید نکرده و همیشه فکر میکنه ماه منیر رفتاراش عین...
و لبش را زیر دندان کشید:
- آدمای سطح پایینه و این فکر درست شدنی نیست.
لب زدم:
- عجب!
خندهی تلخی بر لب آورد:
- میدونی پوراندخت همیشه خواسته جوری دست بالا بگیره که بهتر از همه باشه و خب با توجه به موقعیتی که حالا تو خانواده داره به خواستهاش هم رسیده، یه جورایی الان نشسته جای مادربزرگش که کل فامیل بهش احترام ویژهای قائل بودن ولی خب به چه قیمتی؟!
من هیچ چیزی از این خانواده نمیدانستم، پرسیدم:
- با این حساب پدرت چی؟ از خاندان خودشونه؟
سری به تایید تکان داد:
- آره، بابا پسر پسرعموی پدربزرگ مامانه.
روی میز کمی خم شدم:
- اگه دوست نداشتنی جواب نده... روابط بابا و مامانت با هم خوبه؟
خندید:
- اگه تو میدونی منم میدونم. ما هیچ وقت شاهد هیچ رابطهای بینشون نبودیم، نه دعوا نه رفتار محبتآمیز!!
چشمانم از تعجب درشت شدند:
- داری شوخی میکنی؟
با خنده سر تکان داد:
- نه باور کن. اگه هم هر چی بوده بین خودشون بوده. مامان دقیقا همینه خوددار و سرد و همیشه دوست داشته ما هم شبیه خودش بشیم.
بین حرفش پریدم:
- شما هم که هر دوتون از اینور بوم افتادین.
بلندتر خندید:
- میدونی قانون تا جایی قابل اجراست که از حد تحمل آدما خارج نشه.
و دست روی دست من گذاشت:
- باشه منم موافقم یه سال به خودتون فرصت بدین که بیشتر هم رو بشناسین.
و بلند شد و سالاد را در یخچال گذاشت.
***
••••••••••❥ 💝 ❥••••••••••
#بازندههانمیخندند ❢❥☞
╰───┅┅┅───═ঊঈঊঈ═───┅┅┅───╯
☞❥❢ #part301
••••••••••❥ 💝 ❥••••••••••
سریع حرفم را قطع کرد:
- قرار نیست چون مامان من و کامرانه حتما نظراتش هم درباره من و اون درست باشه، حتی شناختش.
به نظرم تکههای این معادله زیادی از هم پرت بودند، پرسیدم:
- آخه مادرت چرا تا این حد متفاوته؟
آهی کشید:
- چی بگم... یه جورایی ریشهاش برمیگرده به گذشته.
صندلی را بیرون کشیدم و رویش نشستم:
- تعریف کن.
او هم نشست:
- من هم خیلی نمیدونم، فقط در این حد که ماه منیر چون اون موقع از عوام بود، خانوادهی بابابزرگم باهاش مشکل داشتن و اذیتش میکردن جوری که ماه منیر نازپرورده نمیتونه تحمل کنه و بچهی اولش سقط میشه، من هیچی از جزئیاتش نمیدونم ولی بابابزرگ با قاطعیت میگه دیگه حاضر نیست تو اون خونه زندگی کنه و قصد میکنه از خونهای که اون زمان مد بوده همه تو یه عمارت زندگی کنن جدا بشه که کلی مکافات و دعوا به دنبالش رخ میده و آخرش به این نتیجه میرسن که یه بخشی از حیاط اون عمارت بزرگ جدا بشه و اونجا خونهی مستقل بسازن، به شرطی که یه در باشه وسط دو حیاط که از اونجا رفت و آمد بکنن و به قول خودشون برای رفتن خونه پسرشون آواره کوچه نشن.
مبهوت حرفهایش گفتم:
- جدی میگی یا داری یکی از فیلمهای قدیمی رو بازگو میکنی؟
خندید:
- جدی میگم بابا... خلاصه جدا میشن و همین هم برای ماه منیر کلی بوده، البته چون بابابزرگ هم همیشه ازش حمایت میکرده میتونه نفس راحتی بکشه ولی همین در وسط موجب میشه بچهها که دوست داشتن با دخترعمو و پسرعموشون ارتباط داشته باشن و مدام بین دو حیاط برن و بیان یه جورایی بین تربیت اینور و اونور سرگردون بشن و تو این مساله مامان که دختر بود تاثیر بیشتری روش داشته، یعنی حرفهای همیشهی عمهها و زنعموها و بقیه دربارهی اینکه ماه منیر راه و رسم بلد نیست، اصول نمیدونه، اصالت نداره و از این حرفا وقتی هر روز دم گوش آدم زده بشه موجب میشه یک عدم خودباوری تو فرد شکل بگیره و همین موجب میشه که مامان هر چه بزرگتر شده بیشتر تمایل پیدا کرده مثل عمهها و مادربزرگش بشه، چون حس میکرده عین اونا بودن یعنی مهم بودن، اصیل بودن! و این یه حالت افراطیتر نسبت به بقیهی حتی دخترعموهام رو سبب شده...
و در چشمانم نگاه کرد:
- میدونی مامان همیشه نگرانه نکنه پایینتر از دیگرون به نظر برسه، نکنه لباس و پوشش و نمیدونم دکوراسیونش بوی اصالت نده و عین به قول خودش آدمای کوچه بازاری به نظر برسه، این مسائل جوری تو ذهن مامان رسوخ کرده که اصلا امکان تغییرش نیست و هر قدر ماه منیر سعی کرده یکم این فکرش رو تعدیل کنه، نتیجه عکس داده، چون با وجود علاقهی زیادش به ماه منیر باز هیچ وقت مامانش رو تایید نکرده و همیشه فکر میکنه ماه منیر رفتاراش عین...
و لبش را زیر دندان کشید:
- آدمای سطح پایینه و این فکر درست شدنی نیست.
لب زدم:
- عجب!
خندهی تلخی بر لب آورد:
- میدونی پوراندخت همیشه خواسته جوری دست بالا بگیره که بهتر از همه باشه و خب با توجه به موقعیتی که حالا تو خانواده داره به خواستهاش هم رسیده، یه جورایی الان نشسته جای مادربزرگش که کل فامیل بهش احترام ویژهای قائل بودن ولی خب به چه قیمتی؟!
من هیچ چیزی از این خانواده نمیدانستم، پرسیدم:
- با این حساب پدرت چی؟ از خاندان خودشونه؟
سری به تایید تکان داد:
- آره، بابا پسر پسرعموی پدربزرگ مامانه.
روی میز کمی خم شدم:
- اگه دوست نداشتنی جواب نده... روابط بابا و مامانت با هم خوبه؟
خندید:
- اگه تو میدونی منم میدونم. ما هیچ وقت شاهد هیچ رابطهای بینشون نبودیم، نه دعوا نه رفتار محبتآمیز!!
چشمانم از تعجب درشت شدند:
- داری شوخی میکنی؟
با خنده سر تکان داد:
- نه باور کن. اگه هم هر چی بوده بین خودشون بوده. مامان دقیقا همینه خوددار و سرد و همیشه دوست داشته ما هم شبیه خودش بشیم.
بین حرفش پریدم:
- شما هم که هر دوتون از اینور بوم افتادین.
بلندتر خندید:
- میدونی قانون تا جایی قابل اجراست که از حد تحمل آدما خارج نشه.
و دست روی دست من گذاشت:
- باشه منم موافقم یه سال به خودتون فرصت بدین که بیشتر هم رو بشناسین.
و بلند شد و سالاد را در یخچال گذاشت.
***
••••••••••❥ 💝 ❥••••••••••
#بازندههانمیخندند ❢❥☞
╰───┅┅┅───═ঊঈঊঈ═───┅┅┅───╯