رمان های آنلاین


Kanal geosi va tili: Eron, Forscha
Toifa: Kitoblar


🦋
پارت گذاری:١۶ الی ١٨ جز ایام تعطیل
(حداقل ١٠ پارت) 😍
ارتباط با ادمیـن:
@miiiiisss_pm
برای فوروارد رمان های صوتی، pdf و موزیک و.. به کانال زیر مراجعه کنید⬇️
https://t.me/roman_kade_PDF

Связанные каналы  |  Похожие каналы

Kanal geosi va tili
Eron, Forscha
Statistika
Postlar filtri


رمان #دوست_برادر_غیرتی_ام

قسمت 62
لبخندی زد و گفت اگه نمی خوای بقیه ی دوغ رو یه نفس سر بکشی پاشو بریم خندیدم و بلند شدم و گفتم چقدر هم تو آدم شرط بندی هستی
- شرط بندی چیه دختر خوب.بعدشم وقت نکردم برم برات بخرم
کنار هم از سفره خونه خارج شدیم حال قدم زدن داری
گفتم پیش تو تا ته دنیا حال قدم زدن دارم
لبخندی زد و فشاری به بینیم آورد و گفت نسل پدرسوخته ای دیگه نسل ما واسه گفتن کلمه سلام به عشقشون ده تا رنگ عوض میکردند
خندیدم و گفتم اون نسل دیگه سوخت بقیه اش رو بگو
- بابام و مرجان که کلی ذوق کردن ولی من زیر بار نرفتم و با اخم و تخم های مرجان روبرو شدم البته بابا گفت میل خودته و زندگیم مال خودته تصمیم هم با خودت ولی مرجان پاشو کرده بود توی یه کفش که تارا خانوم دکتره و همخونه و هزارجور دلیل بی احساس ..عمو هم وقتی دید خبری از ما نشد پاشدن خودشون پیش قدم شدن اومدن ایران.پریناز نمیدونی انقدر فشار عصبی روم زیاد بود که داشتم کم می‌آوردم دیگه. اگه اون شب باهات حرف نمی زدم و نمیگفتی خودتو می کشی شاید وا می دادم
یه چیزی تو دلم فرو ریخت. پاهام قفل زمین شد برگشت و نگاهم کرد لبخندی به نگاهم زد و گفت و البته این نگاه جادویی که از صد متری هم برقش افسونم میکنه
با التماس گفتم آرش دوستم داری؟
دستم رو گرفت تو دستش و فشار نسبتا محکمی بهش آورد و گفت دیوونه تو تو نگاه من احساسم رونمیخونی من از همان روز که تو حیاط خونه عزیز سر به سرت گذاشتم و توبغض کردی فهمیدم درگیر چه حسی شدی نگاهت داد میزد تو دلت چه خبره
- واقعنی
-آره واقعنی
- پس تو مشهدهم میدونستی که عاشق کی شدم و ازخودتو حرف میزنم
- اوهوم
-خیلی بدجنسی به خدا
-میدونم. دیر وقته بیا برسونمت خوابگاه ولی فردا برگرد خونه باشه؟
- چشم
در خوابگاه ازش خداحافظی کردم و رفتم تو
ساعت ۱۲ رو ردکرده بود سلن و هلیا با کنجکاوی نشوندنم روی تخت و گفتند تعریف کن
- بزارید برسم
- رسیدی دیگه بگو
براشون مو به مو تعریف کردم
هلیا گفت جانم عزیزم عاشقته پس
سلن گفت چی میگی خره معلومه که عاشقشه ولی نگفت دیدید. این مردهایه عوضیای مغروری ان که فقط خودشون سر از کار خودشون در میارن .پریناز خانوم دیگه واندیا تا همینجاشم پیشرفتی بسته .نوبت اونه
گفتم معلومه چی کاره ای ۴ ساعت پیش تو نبودی میگفتی به زور به دستش بیارم
- اون واسه ۴ ساعت پیش بود حالا میگم خودتو زیادی شل کردی باید جمع کنی خوردتو
- یعنی چی؟ چی کار کنم ؟
-زیادی پدر سوخته شدی یه کم مثل خودش سوخته باش
-نمی دونم باشه. نگفت که دوستم داره
-خنلی دیگه مستقیم نگفت ولی غیرمستقیم چند بار گفت. تو هم دیگه مستقیم نرو زل بزن تو چشماش بگو تا ته دنیا آویزونتم
خندید زدم تو سرش و گفتم عمتو مسخره کن بیشعور
-چرااومدنی تو ماشین ساکت نشستی خوب می گفتی که گلشو لگد کنه سر از افکارش در بیاری
- آخ یادم رفت اصلاً تو فکر بودم حواسم نبود دستمو گرفته بود یه حال خوبی بودم اصلا هیچی دیگه به زبونم نیومد
- تو کی حواست جمع بوده که این بار دوم باشه بی جنبه
هلیا گفت چرا ازش نپرسیدی چرا دوست نداشته که عاشقش بشی
- اینم یادم رفت
هر دو باهم با تاسف سرشون رو تکون دادن پا شدم و گفتم گم شین به خدا از صبح گریه کردم فقط الان حالم حالی به حولیه می خوام بخوابم و خوابای خوب ببینم اذیتم نکنید
شب رو کلی خاطره بازی کردم و با یادآوری حضور گرم و نگاه مهربونش خوابم برد بعد از دانشگاه هم برگشتم خونه به عشق اینکه شاید کیارش همراه امیر حافظ بیاد.







ادامه دارد....
@roman_online_667097


رمان #دوست برادر غیرتی ام
قسمت 61
این حرفهای یعنی چی یعنی چی که دل به دلم داده یعنی چی که یه حسی بینمونه به سمتش چرخیدم و گفتم:قصیه ی زن گرفتنت چیه ؟
یکه ای خورد ولی زود لبخندی زد و گفت گل لگد می کردم برات؟
- تواول بگو قصیه داماد شدنت چیه تا بعد راجع به گلی که لگد کردی حرف بزنیم
- هیچی بابا تموم شد رفت
-یعنی چی تموم شد رفت دوستش داشتی؟
لبخندی زد و مهربون گفت مگه آدم دلش رو به چند نفر میده!! خیلی خوب بذار بگم برات تا این شکلی بهم زل نزنی .تارا دختر عمو ادلانم رو یادته؟
پس تارا قرار بود زنش بشه با حرص و حسادت گفتم آره همون دختر کاله که انگار از دماغ فیل افتاده
لبخندی زد و گفت پارسال به خاطر قراردادی که با یکی از شرکت ها توی استانبول بستیم چند بار رفتم ترکیه خونه عمو موندم
مثل قاشق نشسته گفتم عاشقش شدی؟
فشاری به بینیم آورد و خندید حرصم گرفت پیش خدمت غذاهامون رو آورد ساکت شدیم غذاها روچید روی تخت رفت. گفت خوب اول غذا
-آرش حرفتو بزن
-حالا یه لقمه بخور رنگ و روت شده عین ماست
از تارا جونت که خوشگل ترم . لب برچیدم تکه بزرگی کباب زد به چنگال و گرفت جلوی دهنم با خنده گفت جمع کن اون لباتو تا گازش نگرفتم
خندم گرفت چنگال رو از دستش گرفتم و کباب رو خوردم با طعنه گفتم اگه رنگ و روم به مزاج تون خوش میاد بفرمایید میشنوم
لبخندی زد و گفت پاشو برو بشین رو به روم تو باز شیطون شدی چسبیدی بهم می ترسم کار دست خودم بدم
بچه پررو!! پاشدم با یه جهش رو به روش نشستم و گفتم بگو دیگه رفتی خونه عموت چی شد
- هیچ حسی نسبت بهش نداشتم دختر صمیمیه دیدیش که تو بگو بخند های معمولی مون پیش خودش یه فکرایی کرده بود انگار. از من خوشش اومده بود.عمو ادلانم کلاً خیلی وابسته تارا و ساراست هرچی بخوان چشم‌بسته براشون فراهم میکنه یک ماه پیش با بابا تماس میگیره که تشریف بیارید خواستگاری تارا که دلش رو به کیارش باخته
بعد با حرص گفت انگار عروسک واسه بچه شون میخوان بخرن
با تعجب گفتم :شوخی می کنی؟
جدی گفت :الان قیافه من به آدم های شوخ میخوره؟
-الان نه .
خنده اش گرفت ولی کلافه گفت: پری مجبورم
کردی حرف بزنم ولی واقعاً برام سخته تعریف کردنش از چند بابت یکی اینکه چرا باید ادم شان خودش و دخترش رو با خواستگاری کردن از یه مرد بیاره پایین واقعاً در شان و مقام یه خانم نیست که پیشقدم بشه بعدشم اینکه واقعا نمی تونستم تارا رو به چشم همسر آینده ام نگاه کنم حس کردم با دلایل بی سر و تهی که براشون آورده‌ام و ردش کردم شخصیتش رو خورد کردم که اونم مقصر خودش بود بعدم از حرف های مرجان کلافه شده بودم حالا ام که قهر کردنش بساطیه واسه خودش.
تکه ای کباب باز به چنگال زد و گرفت سمتم گفت بخور بزار اعصابم بیاد سرجاش تا برات تعریف کنم
فهمیدم کلافه ست دیگه حرفی نزدم و شروع به خوردن کردم از صبح چیزی نخورده بودم الانم به خاطر ذوقی که برای زن نگرفتن آرش داشتم هفت سیخ کباب خوردم البته خالی خالی بدون نون
- آرش بسه ترکیدم
-اگه جا داری بخور جون بگیری
- جون گرفتم بگو

@roman_online_667097


رمان #دوست برادر غیرتی ام
قسمت 60
- یادم ننداز که دلم میخواد سر توبکنم میدونی از دیشب چند بار بهت زنگ زدم خاموش بودی دلم هزار راه رفت شب رفتم خونتون ببینمت دلم آروم بگیره که گفتن خانوم صبح کلی گریه کرده که می خوام برم خوابگاه هلیا ر به زور میخوان شوهر بدن بعد با لبخند و شیطنت ادامه داد هلیا ر میخوان به زور شوهر بدن یا آرش رو به زور زن؟!!
رادارهام فعال شد گفتم کی میخواد به زور زنت بده باز اشکام ریخت پایین
تند گفت اگه آبغوره بگیری هیچی بهت نمیگم سریع اشک هام رو پاک کردم گفتم ببخشید غلط کردم
سریع دستش رو روی لبام گذاشت و گفت نگفتم که معذرت خواهی کنی به خدا یه دونه ای پریناز آدم باید خیلی خر باشه از کنارت رد بشه ولی دلش نلرزه
بابهت نگاهش کردم لبخندی زد و شالم رو روی سرم مرتب کرد و گفت میتونی پاشی؟
نگاهم رو از چشمانش گرفتم و گفتم آره
و ازتخت پایین رفتم چشمام یه لحظه سیاهی رفت کیارش سریع گرفتتم و گفت خوبی
- یه لحظه چشمام سیاهی رفت الان خوبم
با کمک کیارش رفتیم بیرون در ماشین روباز کرد و کمکم کرد بشینم خودش هم نشست و راه افتاد خوب کجا بریم
-نمیدونم
- نشد دیگه دو پرس غذا باید بخوری ناهار نخوردی شام هم نخوردی
- سیرم به خدا قرار بود باهم حرف بزنیم
- آره حرف میزنیم ولی بعد از شام میگی کجایا خودم برم
- بریم سفره خونه
لبخندی زد: باشه فقط به صرف غذا و چای
بی حوصله گفتم باشه
اخمی کرد و به جاده چشم دوخت
دیگه حرفی نزد تو فکر بود منم ترجیح دادم ساکت باشم حرفی هم برای زدن نداشتم جلوی سفره خونه پارک کرد و پرسید حالت خوبه
- آره بابا خوبم
پیاده شد منم پیاده شدم به سمتم اومد دستمو تو دستش گرفت تمام بدنم تب بود.
خدایا چطور میتونم فراموش کنم این دستا رو تو سکوت داخل سفره خونه شدیم یه جای دنج نشستیم پیشخدمت اومد سلام خوش اومدید آرش جوابش رو داد سلام متشکرم ۱۵ سیخ سلطانی با دوغ بدون گاز
-وای آرش چه خبره
- هیچی نگو همه روباید بخوری
-تو چی؟
- کمکت می کنم منم شام نخوردم
موشکافانه زل زد به صورتم سرم رو پایین انداختم ازش خجالت میکشیدم .نگاه خیره ش نفسم رو بند می‌آورد هنوز سنگینی نگاهش رو حس می کردم کلافه شدم و بی هدف گفتم آرش؟
- جان
آروم سرم رو بلند کردم بایه مهربانی خاصی نگاهم می کرد چقدر دلم بی تابش بود گفتم نمیخوای حرف بزنی
لبخندی زد و گفت از چیه من خوشت اومده؟ چقدر واضح به روم آورد که عاشقش شدم عصبی شده بودم و جملات رو گم کرده بودم. چقدر سوتی داده بودم.نگاه خیره و لبهای خندونش رد که دیدم لجم گرفت تو که دوستم نداری چرا داری ازم اعتراف میگیری
با حرص گفتم تو چیزی نداشتی که من خوشم بیاد خریت خودم بود
با چشمهای گرد شده نگاهم کرد و یهو ترکیداز خنده وقتی حسابی خندید گفت یه دونه ای به خدا
هم از خنده هم از لحن بیانش خندم گرفت و نیشم شل شد گفتم الان خیلی خر کیفی؟
با همون ته خنده گفت چطور
- که خریت کردم عاشقت شدم !
خنده اش رو جمع کرد و گفت نه اصلاً هیچ وقت دوست نداشتم عاشقم بشی بدتر از اون بیایی و صاف بهم بگی که عاشقم شدی
جا نخوردم از جوابش. حالم گرفته شد بغضم گرفت. نمیخواستم خوردم کنه بلند شدم تا قبل از این که اشک هام بریزه فرار کنم .فهمید سریع مچ دستم رو گرفت و کشید عقب افتادم رو تخت پشتم بهش بود ولی حضور نزدیکش رو حس می کردم دستم هنوز تو دستش بود ولی نمیخواستم نگاهش کنم. اشک هام فروریختن
گفتم تو داری زن میگیری چرا میخوای آزارم بدی برو زن بگیر ولی منم خورد نکن
صورتش را از پشت سرم نزدیک صورتم آورد و گفت برگرد نازی
گرمی حرم نفس هاش رو کنار گوشم حس کردم و بی اختیار صورتم را به سمت صورتش برگردوندم تو چشمهای دلخورش زل زدم
- کی گفته می خوام خوردت کنم؟ چرا همچین فکرایی می کنی؟!
- فکر نکردم از حرف هات معلومه دستم روول کرد و تیکه ای از موهام که روی صورتم افتاده بود رو با دست زیر شالم پشت گوشم زد و آرام گونه ام رو بوسید از داغی لب هاش روی صورتم چشمهام بسته شد آروم گفت میدونی اگه امیر حافظ بفهمه دل به دلت دادم چی میشه؟
پس نگران امیر حافظه همون فکرهایی که خودم هم میکنم
ادامه داد: نازی من رو اعتماد امیر حافظ هر ساعت از شب و روز که دلم بخواد میام خونتون اخلاق امیرحافظ که دستته اصلاً فکرش رو کردی اگه بفهمه چه حسی بینمونه چی میشه؟ دوست ندارم فکر کنه به اعتماد چندسالش خیانت کردم

@roman_online_667097


رمان #دوست_برادر_غیرتی_ام

قسمت 59
هلیا گفت توروخدا پریناز عشقم پاشو یه درصد احتمال بده میخواد حرف دیگه ای بزنه من می دونم میخواد حرف دیگه ای بزنه میخواد بگه دوستت دارم پاشو عزیزم
سلن گفت مثل تمساحم اشک نریز اگه اومده باشه واسه خواستگاری هم با دیدن این قیافت پشیمون میشه
میدونستم میخوادخندم بندازه گفتم گمشو
دستم رو گرفت و بلندم کرد حلم دادن بیرون با یه جون کندن با هزار تا فکر و خیال جور وا جور رفتم پایین جلوی در تکیه داده بود به ماشینش و دست به سینه و متفکر به در خوابگاه نگاه میکرد با دیدنم تکیه اش رو از ماشین گرفت و به سمتم اومد سرم پایین بود هم دلم براش تنگ شده بود هم ازش خجالت می‌کشیدم هم می ترسیدم از حرفی که قرار بود بهم بزنه قلبم داشت از تو دهنم میزد بیرون دستش را زیر چونم زد و سرم رو بلند کرد وقتی نگاهم کرد با بهت آروم اسمم روصدازد: پریناز
لبم رو به دندون گرفتم و چشمهام رو بستم وای خداجونم طاقت بهم بده صداش نگاهش حضورش دارم دیوونه میشم دستم رو گرفت تو دستش و دست آزادش رو دور کمرم گذاشت و حرکتم داد سمت ماشین. چشمام رو باز کردم نگاهش کردم سرش رو چند بارتکون داد فشاری به دستم آورد و بایه دنیا مهربونی گفت ببین با خودت چیکار کردی من ارزش این همه اشک رو ندارم
دلم می خواست بغلش کنم ولی دیگه مال من نبود سرم رو پایین انداختم و باز اشک هام جاری شد کشیدتم تو بغلش و سرم رو محکم به سینه اش چسبوند. ضعف کردم نمیتونستم رو پاهام بایستم.
- پریناز عزیزم بسه به خدا دیدن اشکات دیوونم میکنه
انگار فهمید ضعف کردم و نمیتونم روی پاهام بایستم. سرم را از روی سینش بلند کرد و گفت چرا میلرزی پریناز
لرزی به تنم افتاد دست خودم نبود. ترسید
- پری آروم باش پریناز...
از صبح هیچی نخورده بودم و یه ریز گریه کرده بودم حالاام حضورش و فشار عصبی ای که داشتم تحمل می کردم دست به دست هم داده بودن که نتونم لرزش بدنم رو مهار کنم سریع و دستپاچه در ماشین رو باز کرد و نشوندتم رو صندلی. چشمام روی هم افتاد و تقریباً دیگه چیزی نفهمیدم فقط صدا بود و ترس و کابوس آروم آروم صدا قطع شد ترسم ریخت و کابوس ها ازم دور شدن و صدای کیارش اومد :پریناز عزیزم چشماتو باز کن
چشمهام رو باز کردم نور اتاق چشمهام رو زد . همه چی یادم اومد یادمه تو ماشین آرش خوابم برد
-اینجا کجاست؟
- بیمارستان
دومرتبه چشمام رو باز کردم. این بار نور کمتر آزارم می‌داد. کنارم روی تخت نشسته بود و توی صورتم خم بود
- تا مرز سکته رفتم و برگشتم دختر خوب
-آرش
-جون دل ارش
- میگم زن گرفتی؟
اخم کرد و گفت آره دو تاام بچه دارم میخواستم حالت بهتر بشه بهت بگم
دست خودم نبود میدونستم داره مسخرم میکنه ولی با این حال نتونستم خود دار باشم و زدم زیر گریه
-نازی ااااا دختر گنده زنم کجا بود دیوونه.
دستام ر از روی صورتم برداشت و بینیم رو فشار داد و گفت جون آرش دیگه گریه نکن بذار از اینجا بریم تا بهت بگم چی شده باشه
خم شد و پیشونیم رو بوسید .همون لحظه پرستار داخل اتاق شد سلام خانم نازک نارنجی چقدر میخوابی
سرم رو از دستم خارج کرد و گفت خوبی
-بله خوبم
-۱۰ دقیقه دراز بکش تا سرگیجت بیفته احتمال داره پاشی سرت گیج بره رو به کیارش گفت میتونید ببریدش
به شوخی گفت البته اول رستوران تا این ضعف از بین بره بعد خونه
چشمکی به من زد و رفت ولی دم در پشیمون شد و برگشت رو به آرش گفت مواظب باشید بلند میشه ممکنه سرش گیج بره
- چشم ممنون
- خواهش می کنم
بلند شدم و نشستم روی تخت و جای سوزن سرم رو روی دستم ماساژ دادم
-درد میکنه؟
-نه گز گز میکنه خوبم
-سرگیجه نداری
- نه
- دختر خوب از آسمون سنگم که بباره نباید با شکمت قهر کنی میدونی چند ساعته هیچی نخوردی
ای سلن فوثول شایدم هلیای فوضول
مانتومو آورد و کمکم کرد بپوشم
-خودم میتونم بپوشم
-آره معلومه از رنگ وروت. بتونی راه بری خیلیه
گفتم از کجا فهمیدی خوابگاهم؟

@roman_online_667097


رمان دوست برادر غیرتی ام
قسمت 58
سلن با تشر به هلیا گفت کیارشه که کیارشه به این چه. جوابش رو بده مدیر شرکت شماست حتماً با خودت کار داره
هلیا سری تکون داد و جواب داد بله و حالت پخش صدا رو زد
- هلیا،پریناز پیش شماست؟
به من نگاه کرد نمیدونستم چی بهش بگم اشکهام راه افتاده بودند
صداش دوباره عصبی تو گوشی پیچید
-هلیا میدونم اون جاست چرا گوشیش رو خاموش کرده
-شارژش تموم شده شارژر دنبالش نیست
- من خرم ؟!!
-دور ازجون. باور کن...
- باور نمیکنم شارژر تو به گوشیش میخوره دروغ هم بلد نیستی بگی گوشی رو بده بهش
- آخه...
سرم رو گذاشتم روی زانوهام به معنای واقعی درد میکشیدم صداش رو میشنیدم
- حواسم نبود و گرنه...
- هلیا بسه گوشی رو بده بهش
- آخه حالش خوب نیست نمیتونه حرف بزنه با خاله ام حرف نزد
- چشه
- نمی دونم نمیگه فقط گریه میکنه
سرم رو بلند کردم و به هلیا نگاه کردم هلیا دختر عاقلی بود برعکس من... احساس کردم کار خوبی کرد که نگفت
- گوشی رو بده دستش حرف نزنه فقط گوش کنه -چشم
گوشی رو گذاشت کنار گوشم صورتم رو بوس کرد چند بار پلک زد یعنی آروم باش و حرف هاش رو گوش بده
اشکامو پاک کردم و بینیم رو بالا کشیدم. چقدر تواشک داری که تموم نمیشه پاشو بیا دم در منتظرتم .لباس مناسب هن بپوش میریم یه دوری می‌زنیم باشه ؟
گفتم آرش
- جان دل آرش.اینجوری نکن با من پریناز
- من نمیام برو
-پریناز خواهش می کنم قرارمون چی بود؟؟ که باهم حرف بزنیم منتظرتم
تماس روقطع کرد
هلیا دستم رو گرفت و بایه حرکت از جا بلندم کرد و گفت پاشو دیوونه به خدا دوست داره برو ببین قضیه دومادیش چیه
سلن هم با لبخند گفت پاشو برو بدستش بیار همونطور که من سپند یخچال رو بدست آوردم پسره نشسته بود ننه اش واسش زن پیدا کنه
یه نور خیلی کم رنگ تو دلم روشن شد ولی میدونستم که آرش اومده فقط قانعم کنه که به درد هم نمی خوریم.
حرفی نزدم مانتو پوشیدم و شالم رو روی سرم انداختم
سلن گفت یه نگاه به آینه بنداز خوب سکته میکنه که بدبخت
به آینه نگاه کردم خودم رو نشناختم سفیدی چشم هام کاملاً قرمز شده بود پلکهام متورم لبام بی رنگ و متورم شده بود دماغم ولپام سرخ هلیا گفت با آب خنک صورتت رو بشور سلن گفت نه بابا با آب گرم بشور
آب خنک که بدتر قرمزش میکنه
- نه بابا با آب خنک بشوره که باد صورتش بخوابه
وسط غصه هام ازحرف هاشون خندم گرفت عین پت و مت شده بودند از کنارشون رد شدم و صورتم را شستم گفتم من صورت خودمو میشناسم دعوا نکنید در حال حاضر با جراحی پلاستیک هم درست نمیشه چه برسه با آب گرم و سرد
سلن گفت حداقل یه خورده کرم بزن با ریمل
دلش خوش بودا گفتم دلت خوشه ها مگه اومده خواستگاریم اومده بگه گریه نکن تو مثل آبجیم میمونی و دست از این کارهای احمقانه بر دار و بیابرو گمشو خونتون منم دارم زن میگیرم
از حرف های تلخ خودم اشک هام فرو ریخت روی تخت نشستم گفتم نمی رم به خدا همین ها رو میخواد بگه دیوونه میشم

@roman_online_667097


رمان #دوست_برادر_غیرتی_ام

قسمت 57
چند بار گوشیم زنگ خورد ولی جواب ندادم پیامش رو هم مثل احمقها نخوندم گوشیم رو خاموش کردم
تانزدیکی‌های صبح گریه کردم چقدر احمق بودم که دل به کیارش بستم من کجا و اون کجا فرق ما فرق زمین و آسمون بود فرق ماه و خورشید خانوم دکتر عمرا می‌گذاشت کیارش بیاد و با من ازدواج کنه حتی خود کیارش قسم خورده بود که خواهر های امیر حافظ خواهرهای نداشته ش باشن.مگه آدم با خواهرش ازدواج میکنه که این دومیش باشه صبح سر میز صبحانه مامان گفت پریناز چشمات چرا اینقدر قرمز و پف آلوئه
- تا صبح بیدار بودم
- واسه چی
- داشتم با هلیا و سلن چت میکردم
-حالا واجبه پدر چشم هاتون رو دربیارید صبح تا شب که باهمید دیگه
-شبا که با هم نیستیم .مامان می خوام چند روزبرم پیش بچه ها خوابگاه
- خوابگاه که چی بشه مامان
نمیدونم چیشد همچین حرفی زدم ولی فکر خوبی بود که گفتم :مامان خواهش می کنم هلیا خیلی غمگین و بی حوصله است با باباش و زن باباش دعواش شده بزارید برم پیشش
امیر حافظ که تا این لحظه ساکت بود پرسید برای چی دعواش شده
الکی گفتم می خوان به زور شوهرش بدن می خواهیم با هم فکر هامون رو بریزیم رو هم یه راه حل براش پیدا کنیم .امیر تورو خدا بزار برم چند روزه فقط
با اینکه حالم خیلی خراب بود و به زور جلوی گریه ام رو گرفته بودم ولی فهمیدم اخمای امیر حافظ تو هم رفت گفتم تورو خدا امیر
- نه
اشکهام فرو ریختن و خیلی غیر ارادی سرم رو گذاشتم روی میزو زار زدم. مامان و امیر حافظ به زور تونستن آرومم کنن .تو بغل مامان کلی گریه کردم بعد هم بغل امیرحافظ
امیرحافظ دلش به رحم اومد و گفت خیلی خوب برو ولی آخه سه تا بچه چه فکری می خواهید بکنید
وقتی به هلیا و سلن گفتم میرم پیششون کلی ذوق مرگ شدن ولی خودم مثل مرغ پرکنده بال بال میزدم از فکر اینکه کیارش رو از دست دادم و دوستم نداشته به مرز جنون می رسیدم وقتی هلیا پرسید که چرا چشات پف کرده تو بغلش زدم زیر گریه .سر کلاس ها هم نرفتیم و رفتیم خوابگاه احتیاج داشتم با یکی حرف بزنم و زدم... هر چی توی ذهنم و قلبم بود ریختم بیرون .سلن و هلیا هم پا به پام اشک ریختند
-من بدون آرش میمیرم داره زن میگیره چیکار کنم دارم دیوونه میشم
هیچ کدوم حرفی برای دلداری نداشتند هردو عاشق بودن و مطمئناً درکم می کردند با گریه و درد گفتم: هلیا فکر میکردم دوستم داره یا لااقل میتونم آروم آروم عاشقش کنم ولی نشد بهم گفت احمق آره من احمق بودم که زودتر از این عاشقش نشدم و عاشقش نکردم باید زودتر مال خودم میکردمش
-فدات شم پری بسته داری از حال میری.سلن پاشو یه لیوان آب قند بیار
- نمی خوام
-غلط کردی نمیخوای دنیا که به آخر نرسیده تازه هنوز نه به باره نه به داره داری خودکشی می کنی
صدای زنگ گوشی سلن بلند شد وای پریناز مامانته
- بگو شارژش تموم شده شارژر هم نداره شارژ کنه بگو رفته دستشویی حال ندارم حرف بزنم
- باشه
تماس رو وصل کرد
- سلام خاله
زد روپخش صدا
- سلام عزیزم حالت خوبه؟
- ممنون شما خوبید ؟امیر حافظ؟عمووحید همه خوبند
- قربونت همه خوبن سلام دارن. سلن جان هرچی به گوشی این دختره سر به هوا زنگ میزنم خاموشه اونجاست؟
- آره خاله نگران نباشید شارژش تموم شده شارژرش هم دنبالش نیست که بزنه به شارژ -حالش خوبه چطوره صبح انقدر زار زد که دلم موند پیشش
-اره خاله حالش از منم بهتره رفته دستشویی میخوای بگم بهتون زنگ بزنه
- نه عزیزم سلام برسون به هلیا ام سلام برسون
-چشم خاله بوس خداحافظ
مامان خندید و گفت خدا به همرات تماس رو قطع کرد و بهم تشرزد: خدا بگم چیکارت کنه پریناز چقدر دروغ به هم بافتم عوق حالم از خودم بهم خورد
گوشی هلیا ام زنگ خورد.
-سلن گوشیمو بیار
- نوکر بابات سیاه بود
هلیا بایه چشم قره به سلن از کنارم بلند شد و سلن به جاش کنارم نشست و گفت دور سرت بگردم به خدا درکت می کنم یادته تو کوه گفتی سپند میخواد زن بگیره اون شب تا صبح گریه کردم هلیا حرفش رو قطع کرد و گفت پریناز کیارشه
صاف نشستم و بغ کردم

@roman_online_667097


رمان #دوست_برادر_غیرتی_ام

قسمت 56
وای خدای من منظورش چیه نکنه داره زن میگیره ولی نه آرش که نمیدونه من کیو دوست دارم. این سوال برای چیه نمیدونم چقدر تو بهت به گوشیم خیره بودم که با صدای پیامش پریدم
- جواب نمیدی؟
نوشتم داشتم فکر میکردم
- خب؟
- خودمو میکشم چون واقعاً دوستش دارم و نمیتونم ببینم نباشه یا مال کسی دیگه ای باشه
- اگه دم دستم بودی یه کشیده تو گوشت میخوابونم که این فکر مثل برق از سرت بپره احمق
- برای چی این سوال روازم پرسیدی
- میخواستم میزان حماقت رو بفهمم
- تو بگو حماقت من میگم عشق خیلی بی رحمی آرش
پرده روکامل کنار زدم و چراغ اتاق رو روشن کردم جلوی پنجره ایستادم و نوشتم چاییت هم سرد شد
لحظه ای شوکه شد ولی سریع سرش روبلند کرد و به پنجره اتاقم نگاه کرد. بدون اینکه دوربین دستم باشه همونطور از این فاصله زیاد زل زدیم به هم من زودتر به خودم اومدم و پرده رو کشیدم.خودم رو روی تخت انداختم و گریه کردم نفهمیدم کی خوابم برد...
سه شب هم گذشت سر میز شام مامان از امیر حافظ پرسید چرا کیارش اینقدر ناراحت و به هم ریخته ست
رادار هام فعال شدن
امیر حافظ گفت شما از کجا میدونی؟
- صبح بهش زنگ زدم حالش رو بپرسم
دست ازخوردن کشیده بودم و خیلی تابلو نگاهش می کردم امیر حافظ با اخم نگاهم کرد شاید اخمش مال نگاه من نبود مال حال بد کیارش بود ولی من ترسیدم حالم رو بفهمه بلند شدم و گفتم مامان دستت درد نکنه خیلی خوشمزه بود
- تموم کن غذاتو خب
-سیر شدم مرسی بوس شب بخیر
از آشپزخونه اومدم بیرون رفتم سمت پله ها. ولی بالا نرفتم و گوش ایستادم
مامان ادامه داد: آره گله کردم چرا نمیای چیزی شده؟ گفت گرفتارم خاله برام دعا کن.چه گرفتاری ای داره نپرسیدم حس کردم دوست نداره بگه

-داره داماد میشه
تو پله ها وا رفتم دیگه چیزی نشنیدم جمله امیر حافظ توی ذهنم اکو می انداخت داره داماد میشه داره داماد میشه
به زور از روی پله بلند شدم و با چه جون کندنی خودم رورسوندم به اتاقم.انقدر حالم بد بود که نفسم بالا نمی اومد. اشکام قطع نمی‌شدن ولی یه بغض سنگین توی گلوم بود وباز نمی شد پس داشت ازدواج می کرد...
باز عقل روکنار زدم و با احساس شماره اش رو گرفتم کارهام تمام غیر ارادی بود.اصلا نمیفهمیدم دارم چیکار میکنم. صداش مثل خنجر توی قلبم فرو رفت آره دیگه مال من نبود داشت داماد می شدو عروس یکی غیر از من بود
-جانم پریناز
تو دلم گفتم دیگه به من نگو جانم من جان تو نیستم
نمیدونم چجور صدای گریمو شنید اخه بی صدا بود که گفت پریناز... نازی... داری گریه می کنی؟ نازی جان آروم باش بگو چی شده؟... پریناز دارم دیوونه میشم خواهش می کنم گریه نکن بگو چی شده
صدای گریم بلند شدوبا درد گفتم آرش تو هنوز سیلی که قرار بود رو به من نزدی که فکر خودکشی از سرم بپره
-آروم باش پریناز منظورت چیه چرا گریه می کنی ؟وای پریناز داری دیوونم میکنی
-توداری زن میگیری .تو میدونستی که عشق من کیه تو... تو خیلی...
گریه نذاشت حرفم رو بزنم
- پریناز عزیزم آروم باش کی گفته دارم زن میگیرم توروخدا عزیز دلم گریه نکن جواب منو بده
- امیر حافظ گفت... گفت داری داماد میشی
- امیرحافظ غلط کرد لا اله الا الله ...چرت و پرت گفته داماد کجا بود
- دروغ میگی یه چیزی هست که اون شب هم این سوال رو از من پرسیدی
- پریناز گلم یه لحظه گوش کن بزار برات توضیح بدم
-نمیخوام توضیح بدی تو که نباید پاسوز عشق یه طرفه من بشی برو ایشالله خوشبخت بشی فقط یه چیزی میگم نه نگو بیا ببینمت بعد... بعد هم برو دیگه اینجا نیا دوست ندارم یعنی دلشو ندارم که ...
نتونستم حرف بزنم و تماس رو قطع کردم

@roman_online_667097


رمان #دوست_برادر_غیرتی_ام

قسمت 55
تا شب دیوونه شدم بس که بهشون فکر کردم.بعد شام زود رفتم تو اتاقم و چشم دوختم به حیاطشون تا ساعت ۲ به حیات شون زل زدم.با دیدن ساعت برق از سرم پرید من درست چهار ساعت تمام به حیاطشون چشم دوخته بودم بدون اینکه گذر زمان رو حس کنم به لطف فکر های بی سر و تهم
می خواستم بلند بشم که اومد تو حیاط با یه لیوان بزرگ چای پریدم هوا وبا ذوق گفتم وای آخ جون
زود دستم رو محکم روی دهنم گذاشتم ساعت ۲ نصف شب بود همه مطمئنا خواب بودند سریع دوربینم رو برداشتم و زوم کردم روش
شلوار گرمکن با یه تیشرت مشکی تنش بود دلم براش ضعف رفت...
ته ریشش دراومده بود من دیوونه این صورتش بودم ذوق دیدارم که تموم شد تو صورتش دقیق شدم چی شده چقدر گرفته و غمگین به نظر می‌اومد روی صندلی درازشو دراز کشید و گوشی و لیوان چایش رو گذاشت روی میز بلند شدم چراغ اتاق روخاموش کردم و آباژور رو روشن کردم که متوجه نشه دارم دیدش می زنم گوشیم رو برداشتم و نوشتم: بیداری ؟
با صدای زنگ پیامک البته من نشنیدم آرنجش رو از روی صورتش برداشت و بی حوصله گوشیش رو ازروی میز برداشت و همونطور که دراز کشیده بود نگاه کرد لبخند کمرنگی روی لباش نشست و شروع به نوشتن کرد با لبخند دختر خوب میدونی ساعت چنده؟ مگه تو فردا دانشگاه نداری؟ بگیر بخواب
نوشتم پسر بد خودت میدونی ساعت چنده مگه فردا نمی خوای بری سرکار بگیر بخواب
با خوندن پیام باز لبخندی نشست روی لبش نوشت نمیدونم چرا حس کردم لبخندش خیلی تلخ و غمگین بود
- باز شیطون شدی نازی بلا برو بخواب آفرین
- خوابم نمیبره بازم که رفتی دیگه نمیای اینجا خوش میگذره با دختر عموهای ژیگولت که زدی زیر قولت
اخم هاش توهم شد و نوشت سر قولم هستم سرم شلوغه پریناز و گرنه تو که میدونی من هر شب باید خاله رو ببینم و برم خونمون
- بی معرفت فقط مامانم رو؟؟پس من چی
این بار کلافه بلند شد روی صندلی نشست زل زد به صفحه گوشی متوجه شدم که آهی کشید نوشت پیامش روسریع باز کردم
- خودت میدونی چقدر برام عزیزی. حالا بگو چرا خوابت نمیبره؟
نوشتم:چون عاشقم خخ .حالا تو بگو چرا خوابت نمیبره
-چون گرفتارم خیلی ام گرفتارم
نوشتم:گرفتار؟!!؟
- بیخیال برو بگیر بخواب دیر وقته عاشقاام الان دیگه خوابشون میبره
- آرش؟
- جانم؟
-دلم برات تنگ شده فردا میای اینجا
باز کلافه شد به موهاش چنگ زد و نفسش رو فوت کرد حس کردم نمیدونه چی بنویسه. ولی با تاخیر بالاخره فرستاد
- پریناز، جان امیرحافظ تو دیگه اذیتم نکن
بزار گرفتاریم حل بشه میام باشه؟
گریه ام گرفت نتونستم جواب بدم پشت به پنجره نشستم روی زمین و تکیه دادم به دیوار و گریه کردم
صدای پیام بلند شد پریناز چی شد چرا جواب نمیدی ؟
اشک هام رو پاک کردم نوشتم ببخشید نمیخواستم اذیتت کنم شب بخیر
دوباره اس داد قهر کردی باهام؟
- نه
با تاخیر پیامش اومد
- یه سوال بپرسم ازت فکر کن بعد جواب بده باشه
سریع نوشتم باشه بپرس
بلند شدم باز دوربین به دست نگاهش کردم چقدر کلافه بود .چند بار محکم به موهاش چنگ زد با تاخیر پیامش روارسال کرد با خوندنش وارفتم: اگه اونی که دوستش داری رو از دست بدی مثلاً ازدواج کنه چیکار می کنی ؟

@roman_online_667097


رمان #دوست_برادر_غیرتی_ام

قسمت 54
نگاهی به جمع کرد و حرفش رو خورد و گفت میام الان
و قطع کرد کلافه بلند شد رو به باباو مامان گفت عمو ادلانم با خانواده شون از ترکیه اومدن مرجان شاکیه چرا برای شام نرفتم خونه
پوزخندی زد و گفت با اجازتون برم تا نیومده پوستم رو بکنه جدیداً تخصصش رو هم گرفته
مرجان خانوم متخصص جراحی زیبایی گرفته بود و کیارش داشت بهش کنایه میزد.
بابا گفت برو بابا خوش باشید
مامانم با لبخند گفت مادره خوب. اخم و تخم نکن براش باشه ؟
-چشم مامان فریبا
گوشه روسری مامان رو گرفت و گذاشت رو چشمش
هر وقت از دست مرجان خانم ناراحت بود به مامان میگفت مامان فریبا این یعنی اوج ناراحتیش. اون وقتها که کوچکتر بود بارها ازش شنیده بودم که میگفت مرجان توی زندگی و بزرگ شدن من هیچ نقشی نداشته و برام فقط مرجانه نه مادر معمولا هم مرجان صداش می زد گفتم کیارش خوش اومدی ولی نری حاجی حاجی مکه ها .قرارمون یادت نره.
لبخندی زد و گفت یادم نمیره از امروز گوشی رو تو جیبت تصور کن
خاک تو سرت من که این قرار رو نگفتم. اون قرار رو گفتم که قرار بود باهم حرف بزنیم.
لبام آویزون شد و همراه امیر حافظ همونطور که دنبالش برای بدرقش میرفتم زیر لب قرزدم:خنگه فراموش کار
خیلی آروم گفتم فکر کنم اصلا حافظ نشنید ولی کیارش گفت کم قر بزن خنگم خودتی
پس یادش بود براش شکلکی در آوردم و گفتم در ضمن گوشی ای که من دوست دارم تو جیب جا نمیشه
و با خنده دستی تکون دادم براش وعقب گرد کردم
تا نزدیکی‌های صبح به کیارش فکر می‌کردم به حرفهاش به محبتش به آرامشی که توی نگاه و صداش بود به خودم که هیچ یک از حرکاتم ارادی نبود و هیچ وقت با اراده و عقل کاری رو انجام نمی‌دادم. هرچی دلم میگفت می گفتم چشم... چه کشش عجیبی بهش داشتم انقدر که وقتی نبود احساس می‌کردم قلبی توی سینه ندارم و وقتی بود احساس می‌کردم قلبم داره از تو دهنم میزنه بیرون من از رسوا شدن نمیترسیدم دلم می خواست بهش بگم دوستش دارم و دوستم داشته باشه
بلند شدم و از پنجره اتاقم حیاط شون رو نگاه کردم چراغ هاشون روشن بود پس بیدار بودن خیلی کم پیش می اومد که مرجان خانوم تو خونه باشه معمولاً یا در حال مسافرت های شهری داخل کشور بود برای سمینار و عمل و کنفرانس و این جور چیزها نصف سالم که خارج از کشور بود امشبم بود چون که مهمان عزیز داشتن.آرش عصبانی بود یاد حرف هاش افتادم با مرجان چرا اینقدر سرد بود باهاش شاید حق داشت...
بازم ۴ روز بود که ازش خبری نبود باز بغض کرده بودم. بغض دلتنگی ...سینه ام میسوخت... درد شدیدی توی قلبم حس میکردم حس می‌کردم سینه ام داره شکاف بر میداره و قلبم حس می‌کردم اندازه یه هندوانه شده و به زودی تو سینه ام میترکه
هر شب از پنجره اتاقم حیاطشون رو نگاه می کردم. بدون اینکه ببینمش و به زور خوابم می‌برد روز ۵ ام بعد از ظهر کلاس نداشتم داشتم برای ناهار به پایین میرفتم که متوجه حصور دوتا دختر تو حیاط کیارش اینا شدم
دخترهای عمو ادلانش بودند .سریع دوربینم رو آوردم تااز نزدیک رسدشون کنم.یکیشون موهای مشکی داشت یکیشون بلوند البته به لطف دکلره و رنگ هر دو موهاشونو دم اسبی بسته بودند هر دو ام تیشرت های جذب و چسبونی تنشون بودبا شلوارک جین. چقدر عوض شده بودند سه سالی بود ندیده بودمشون .داشتن بدمینتون بازی می‌کردند. تو این گرما و آفتاب .نفهمیدم چرا حالم گرفته شد شایدم حس حسادت و ترس بود...
دوربین رو با حرص رو تخت پرت کردم و گفتم بیخود نیست آقا گرفتاره ۵ روزه باز ستاره سهیل شده
خاک تو سرت پریناز مگه به تو قول داده که اون ازاده هر وقت دوست داشت بیاد دوست نداشت نیاد
ای عقل و شعورم بود که بهم واقعیت رو میگفت.ولی من خیلی غیرمنطقی گفتم خفه بابا کیارش مال منه من دوستش دارم اونم باید دوستم داشته باشه

@roman_online_667097


رمان #دوست_برادر_غیرتی_ام

قسمت 53
امیرحافظ بایه لحن موشکافانه ای که فقط من میشناختم گفت: راحت باش به هر حال آدم ها علایق خاص خودشون رو دارن
اخ اخ من قربون احترام تو به علایق شخص مقابلت برم!!!!!!!
هلیا انگار ناراحت شد گفت آدما خیلی راحت میتونن پارو علایق و عادت هاشون بزارن اگه اراده کنند.
باز امیر حافظ با همون لحن گفت میتونی؟
- معلومه که میتونم
- آخه بد جوری داری به سینی قلیون نگاه می کنی
- من آدمی بودم که برای بیرون رفتن از خونه فقط واسه شاید ۱۰ دقیقه یک ساعت آرایش سر و صورتم طول می کشید ولی خیلی راحت‌ترک عادت کردم .توی طایفه ما روسری و حجاب امل بازی تلقی میشه ولی من از روزی که با پریناز آشنا شدم اجازه دادم همه بهم بگن امل ولی این اعتقاد رو تجربه کنم. به نظر خودم که موفق هم بودم
واااا این چه راحت واسه امیرحافظ اعتراف کرد هلیا بغضش گرفته بود میدونم از دست امیر حافظ و لحن پر از کنایه ش ناراحت شده بود واسه عوض کردن اون حال و هوا گفتم وای هلیا یعنی من انقدر روت تأثیر داشتم؟
خندید و گفت گمشو تو خودت یکی رو میخوای هواتو داشته باشه گیر حراست نیوفتی
شاغال براش یه شکلک دراوردم که فهمید معنیش یعنی حالم بهم خورد ازت خخ
رو به کیارش گفتم: مصرفت زده بالاجناب. خانم دکتر میدونه ؟!
دسته ی قلیون رو گرفت جلوی دهنم و گفت با آدم های ناباب گشتم
پوکی زدم و خواستم از دستش بگیرم که نداد و گفت:بسه دیگه
بعد رو به امیر حافظ گفت بریم امیر؟
هلیا رو رسوندیم در خوابگاه. دم در آرش هم بدون تعارف انگار که یکی از اهل خونه ما باشه همراهمون اومد تو خونه مامان هم با روی باز ولی با گله ازش استقبال کرد
- سلام خاله جون خودم خوبی
- سلام پسرم این رسمشه؟؟
کیارش باتواضع دستش رو روی چشماش گذاشت و گفت شرمندتم خاله به خدا گرفتارم
چقدر دوست داشتم بدونم گرفتاریش چیه رفتن تو پذیرایی. منم رفتم سمت پله ها و رفتم بالا تا لباسهام روعوض کنم
دلم میخواست حالا که بعداز ۱۷ روز اومده بود خونمون حسابی خودمو براش خوشگل کنم سریع لباسهام رو در آوردم یه بولیز بلند تا روی باسن به رنگ سفید پوشیدم بایه شلوار جین جذب آبی کاربنی یه شال آبی هم رنگ شلوار هم انداختم روی سرم و جلوی موهام رو مرتب کردم برق لبم رو تجدید کردم یه مداد کمرنگ هم توی چشمام کشیدم .از ترس این که بره سریع رفتم پایین با بابا صحبت می‌کرد بلند سلام کردم بابا نگاهم کرد با لبخند رفتم سمتش و روی پاش نشستم و از گردنش آویزان شدم و گونه هاش رو محکم بوس کردم
-سلام بابا وحید خودم
-سلام به روی ماهت حال ته تغاریم چطوره
مامان با سینی چای داخل اومد و با اعتراض گفت پریناز پاشو از روی پای بابا خسته است
با شیطنت گفتم خسته س یا حسودیت شده
طبق معمول بهم چشم قره رفت بابا با لبخند پدر سوخته ای گفت و من رو از روی پاش بلند کرد نشستم کنارش رو به روی کیارش. چراغ گوشیش روشن شد نگاه کرد اخم هاش توهم شد. اسم مامانش افتاده بود حس کردم اگه به خاطر حضور ما نبود رد تماس میزد.خیلی کلافه بود.
جواب داد
- جانم مرجان... متوجه نشدم سایلنت بود... فرمایش شما صحیح از این به بعد سایلنت نمیکنم ...نمیدونم حتماً شارژ تموم کرده خاموش شده ...
به حافظ نگاه کرد احتمالا مرجان خانوم به امیر حافظ هم زنگ زده و خاموش بوده
-مادر من شما که از روزای هفته ۴ روزش رو خونه نیستی البته فقط ۴ ماه در سال بقیه وقتا هم که مسافرت هستی چه دلیلی داره به خاطر یه شام بیرون موندن به شما اطلاع بدم پس شبهایی که کلاً خونه نمیام و شما هم نمی فهمید چی... جوش نزن مرجان من ۲۷ سالمه بچه که نیستم... تازه یادت افتاده پسرتم... پیش امیر حافظم... چشمتون روشن خوش اومدن...یعنی چی نداره مادر من اومدن که اومدن به من چه ...خیلی خوب الان میام فقط گفته باشم من ...

@roman_online_667097


رمان #دوست_برادر_غیرتی_ام

قسمت 52
امیرحافظ گفت چونه نزن خودمون هر چی وسعمون برسه
به کیارش چشمکی زد کیارشم با لبخند گفت تو بخور هرچی خواستی
جیغ خفه ای کشیدم و دهانه قوطی رو گذاشتم رو لبم.نفسم داشت بند میومد صدای هلیا رو شنیدم که می گفت تو میتونی بخور بخور آفرین
صدای امیر حافظ بسه بچه میترکی
صدای کیارش پریناز تو بردی خودم برات گوشی میخرم رنگ لبو شدی بچه ادامه نده
ولی من کم نیاوردم و تموم شد
بعدش هم کلی سرفه کردم
کلی سرفه کردم و ولوشدم تو بغل هلیا داشتم میترکیدم
-پریناز خوبی؟
- آره بابا نترسید فقط دکمه های مانتوم دارند تک تک باز میشن
زدم زیر خنده و گفتم فردا گوشیمو می خوام مرد و حرفش
سردم شده بود دستامو بغل کردم گفتم سرده چقدر
فقط کیارش کت تنش بود که البته در آورده بود و از لبه تخت آویزون کرده بود. دست برد برداشت گرفت سمتم گرفتم انداختم رو شونه هام.امیر حافظ با لبخند نگاهم کرد و گفت به خدا خیلی خولی پریناز
- فدایی داری خولی از خودتونه ما اینیم دیگه یه دونه ام
هلیا گفت دوست جون خودمه.
امیر گفت پری تا چند روز دیگه نیاز به غذا نداری
خندیدم و گفتم نه بابا تخلیه واجب شدم
هلیا پق زد زیر خنده امیر حافظ یه چشم غره بهم رفت. کیارش هم سرش رو انداخته بود پایین و شونه هاش میلرزید. این یعنی داشت می ترکید از خنده
گفتم وااا امیر حافظ اینجوری نگام نکن انگار خودشون دستشویی نمی رن اصلا. حالا کجاست این خراب شده؟
کیارش ترکید نتونست خودش رو نگه داره و امیر حافظ هم از خنده اون دوتا خنده اش گرفت هلیا بلند شد و گفت بریم دستامون رو بشوریم بیایم چای بخوریم .
کت رو دادم دست کیارش با خنده گفتم دشویی داره روش نمیشه بگه.
هلیا بهم چشم غره رفت رو به کیارش گفتم آرش تا برگردیم قلیون حاضر باشه اا
با هلیا رفتیم و برگشتیم. هلیا حلاک قلیون بود وقتی بهش گفتم امیرحافظ متنفره حسابی خوردتو پرش
امیر حافظ با لبخند گفت:چشات بازشد
با مشت زدم تو بازوش گفتم بینمک
که با خنده گفت: والا گفتم تا تو نگفتی چشام بازشد من بگم بازم من مردم عیب نداره تو خیر سرت دختری
خنده ام گرفت .اخه عادت داشتم از دسشویی که می اومدم میگفتم اخیش چشام باز شد ولی دیگه جلو کیارش که نباید میگفت دیوونه.پیش خدمت سفره خونه قلیون رو آورد ذوق مرگ شدم.هلیا بیچاره لباش آویزون شد. قلیون رو کشیدم سمت خودم رو به هلیا که بغل دستم نشسته بود گفتم امیرحافظ اهل قلیون نیست تو هم که تو ترکی پاشو جاتو باکیارش عوض کن از خدا خواسته بلندشد و کیارش هم بلند شد اومد کنار من
-اول من
- باشه ولی
با انگشت اشاره برام خط و نشون کشید و گفت: غنازی دو دقیقه تایم می‌گیرم برات
- کوفتم نکن دیگه
امیر حافظ با اخم گفت پریناز
-خیلی خوب بابا هی پریناز!! پریناز!! پریناز!!
بیخیال پوک محکمی زدم و بعد شروع کردم با دودش حلقه درست کردن چهار تا
باذوق رو به کیارش گفتم: آرش ۴ تا اون دفه بیشتر از سه تا نتونستم درست کنم
بااخم گفت خیلی خوب انگار شاهکار کرده حالا زمانتم داره تموم میشه
- نخواستیم بابا بیا
رو به هلیا گفتم بزن بابا تو که کسی بهت گیر نمیده
چشم غره ای بهم رفت و گفت تصمیم گرفتم دیگه لب به قلیون نزنم حتما چیزبدیه که بهت گیر میدن دیگه

@roman_online_667097


رمان #دوست_برادر_غیرتی_ام

قسمت 51
دستم رو گرفتم سمت کیارش و اون ضربه‌ای محتاطانه بهش زد. میدونستم از امیر حافظ یه جورایی حساب میبره یا شاید حیامیکنه ولی معمولاً امیر حافظ خیلی کاری به شوخی های من با کیارش نداشت البته نه هر شوخی ای.نمیدونم اگه می فهمید که عاشق کیارش شدم چیکار میکرد شایدسرم رو می برید
بااین فکر انگار رستوران دور سرم چرخید توی یک لحظه آینده رو دیدم داد و فریاد هاش ه توهین‌هاش دلخوریهاش وای نه حتماً عصبانی میشه نکنه کیارش هم به این چیزا فکر میکنه همیشه امیرحافظ می‌گفت کیارش مثل داداشمه مثل چشم هام بهش اعتماد دارم می گفت نباید من و کیارش برات فرقی داشته باشیم آره امیرحافظ کیارش رو محرم میدونست که میذاشت راحت باهاش حرف بزنم بگم بخندم شوخی کنم امیر حافظ حتی با محسن و محمد هم نمی‌گذاشت خیلی خودمونی بشم با اینکه شوهر خواهر هام بودند نمیدونم چقدر تو فکر بودم که صدای کیارش بلند شد کجایی پریناز؟
- ها ؟!!
-چرا با قضات بازی می‌کنی ؟
به ظرف های غذاشون نگاه کردم نصفشو خورده بودند ولی من فقط جوجه و کبابم رو تیکه تیکه کرده بودم
امیرحافظ موشکافانه نگاهم کرد نباید بفهمه لبخندی زدم و گفتم می خواستم شما بخورید بعد من بخورم دلتون آب بیفته
زدم زیر خنده همشون با گفتن بی مزه دوباره مشغول خوردن شدن لحظه آخر به کیارش نگاه کردم ته نگاهش یه نگرانی دودومی زد سرم رو به خوردن گرم کردم و سعی کردم افکارم رو جمع و جور کنم و بیام توی جمع.غذام که تموم شد رو به هلیا گفتم هلیا پایه‌ای؟
چشمک زدم و به دوغ خانواده اشاره کردم گفت وای من نه
از این خول بازی ها زیاد در می‌آوردیم شرط بندی سر یه نفس سرکشیدن همه دوغ یا نوشابه
- گمشو سوسول
دوغ رو برداشتم کیارش گفت میخوای چیکار کنی؟
- به نفس بدم بالا
یه آن چشماش برقی زد.به موقعش شیطون بود اونم. گفت عمرا بتونی
- میتونم هلیا میدونه مگه نه هلی؟
هلیا تایید کرد و گفت خوله هر کاری از دستش بر میاد
- شرط بندی کنیم
امیرحافظ گفت بچه دل درد می کنی یک لیتر بیشتره
-یه جوری میگی یک لیتره انگار چیه چهار تا لیوانه دیگه
-نمیتونی بچه
- چرا میتونم شرط ببندیم؟
- نتونستی بقیه دوغ رو خالی می کنم رو سرت
خندیدم و گفتم وای !!!باشه
رو به کیارش گفت میتونم ؟
-اووم نه خیلی خوردی نمیتونی
رو به هلیا گفتم میتونم؟
-صد در صد شک نکن
دستم رو گرفتم سمتش محکم زد کف دستم
رو به کیارش و امیر حافظ گفتم اگه خوردم یعنی شما باختید یه گوشی باید برام بخرید امیرحافظ با خنده گفت تو که نمیتونی قبول سگ خور
- بی ادب. آرش قبول؟
- آره بخور ولی کم آوردی ادامه نده
در دوغ رو باز کردم
وای خاک بر سرم گاز دارم بود هلیا با هیجان گفت تو میتونی و دست زد امیرحافظ با تشر گفت هلیا آروم بگیر جلب توجه نکنید
هلیا مطیع آروم شد رو به کیارش و امیر حافظ گفتم سونی؟

@roman_online_667097




رمان #دوست_برادر_غیرتی_ام

قسمت پنجاهم
کیارش مرتب و اتوکشیده اومد پیشمون گفت پیش به سوی یه شام چهار نفره گفتم عمرا با مقنعه و لباس دانشگاه
امیر حافظ گفت بمیرم چقدر تیپت به لباس بچه دانشگاهی ها میخوره
به خودم نگاه کردن شلوار جین آبی با مانتوی آبی چرک کوتاه
کتونی اسپرت مشکی با بند های آبی اگه یه شال مشکی ام سرم بود عالی بودم یه جورایی .
ایشی کردم و گفتم جهنم این دفه رو با لباس فرم میام
هلیاگفت چقدرم لباست فرمه!!!
یه مانتوی بلند قهوه‌ای تنش بود با شلوار کرم که معلوم نبود زیر مانتو مخفی شده بود کوله کرم کفش قهوه ای با مقنعه پاپیونی مشکی کصافط میخواست مخ امیر حافظ رو بزنه نامردی نکردم و کنار گوشش گفتم قربون عکس های ساده توی دوبیت بره عمت
مثل مته انگشتاش فرو رفت تو پهلوم
- آخ شاغال مرض داری
امیرحافظ راه افتاد سمت در و گفت: نمیاید برم از خستگی دارم میمیرم
هلیا گفت خدا نکنه
کیارش خندش گرفت امیر حافظ به روی خودش نیاورد و هلیاتازه فهمید که سوتی داده و رنگ لبو شد من هم با خنده بی صدا راه افتادم سمت امیر حافظ که بی توجه به ما داشت میرفت سمت آسانسور با هلیا نشستیم پشت. امیر حافظ نشست پشت فرمون و گفت خوب کجا بریم کیارش گفت هرچی خانم بزرگ بگه
برگشت و نگاهم کرد گفتم کتک میخوایا!!
- خوب چی بگم بهت میگم بچه بدت میاد میگم خانوم بزرگ بدت میاد
- امیر یه چیزی بهش بگواااا
- خودت زبون داری شیش متر
- ایش داداش مارو
باز باهاش قهر کردم همش فکر می کردم داره دستم میندازه من رو بچه حساب میکنه و به عشقم میگه افکار بچه گونه. فکر کنم از نگاهم فهمید دلخورم که با مهربونی گفت ببخشید شوخی سرت نمیشه حالا بفرمایید کجا بریم
لحنش آب رو آتیش بود
-اوووووم بریم سفره خونه
امیر حافظ از آینه نگاهم کرد وگفت فقط به صرف شام و چای
با خنده گفتم و قلیون
- بشین تا برات بیارن
- امشب شام رو کردم تو پاچه کیا قلیونم می کنم بشین نگاه کن مگه نه کیارش؟
برگشت چشمکی زد و گفت امشب هرچی پری کوچیکه بگه
امیر حافظ گفت جفتتون رو پرت می کنم پایینا بادم شیر بازی نکنید
کلی گفتیم و خندیدیم تا رسیدیم به سفره خونه.دست تو دست هلیا وارد سفره خونه شدیم امیر حافظ و کیارش هم پشت سرمون می‌اومدند هلیا گفت بریم اونجا دستم روکشید.کنارحوضچه یه تخت خالی بود نشستیم امیر حافظ وکیارش اومدن نشستن پیشمون.
گفتم من کباب سلطانی با دوغ
هلیا گفت منم امیر حافظ عشق جوجه بود گفت من جوجه میخورم
گفتم: ناخنک می‌زنما
امیر حافظ از ناخنک زدن به غذاش متنفر بود
گفت میدونی که بعدش جنازه ای
کیارش سفارش غذا ها رو داد واسه خودش هم جوجه سفارش داد
با نگاه شیطونی به ظرف غذای کیارش گفتم ناخنک می‌زنم گفته باشم
یه سیخ جوجه رو برداشت و گذاشت تو ظرف غذام و گفت مثل گربه چشم ندوز به غذام بزار راحت بخورم
- شوخی کردم دیوونه
- بخور نوش جونت
به امیر حافظ گفتم یاد بگیر
- گشنمه احساساتم روقلقلک نده کوفتم خوردی رو به هلیا گفتم هلی جوجه میخوری؟
- بدم نمیاد همچین رنگش آتیشیه
کثافت می خواست احساسات امیر حافظ رو قلقلک بده
امیر حافظ هم بایه پووف صدادار گفت شما زنا چشم ندارید یه لقمه غذا رو ما با لذت بخوریم
یه سیخ جوجه گذاشت تو ظرف هلیا
هلیا ام مثل بچه ها دست زدو بعد یه سیخ از کبابش رو گذاشت تو ظرف امیر حافظ
گفتم عوق آرش پاشو بریم حالم به هم خورد
امیر حافظ چشم غره رفت بهم از اون چشم غره هاااا!!!
هلیا یه پره ریحون پرتاب کرد طرفم و گفت بی جنبه لوس
کیارش یه سیخ کباب از ظرفم برداشت و گفت خودتی پریناز نمیخوای عوض جوجه ام رو بدی حرف واسه این دوتا در میاری
چشمکی زدم بهش و گفتم بخور ولی قلیون یادت نره
لبخندی زد پیاز رو برداشتم گذاشتم وسط سفره هلیا گفت چیکار می کنی؟
- می خوام بترکونمش
کیارش عاشق پیاز ترکوندن من بود. این دفعه هم بهم نگاه کرد و گفت پرینازیک دو سه
بایه ضربه پیاز پخش سفره شد. دستام رو گرفتم بالا و گفتم تشویق نکنید من متعلق به همتونم امیر حافظ با خنده و کمی اخم گفت هیس دختر گنده صدات کل سفره خونه رو برداشت






ادامه دارد....



@roman_online_667097


رمان #دوست_برادر_غیرتی_ام

قسمت چهل و نهم
وای خاک بر سرم مهمونش نرفته بوده خشک شدم یارو هم زل زده بود به من دستش تو دست کیارش بود اونا زودتر به خودشون اومدن و با هم خداحافظی کردند و من مثل کلم وایسادم رفتن یارو رو نگاه کردم با خودم فکر کردم یا ابوالفضل الان کیارش منفجر میشه
پشتم به در بود آرش یارو رو بدرقه کرد و در رو بست. آروم بود ولی صداش برام از آژیر زلزله نمایشی دبیرستان هم بلندتر بود. پریدم هوا
- آبرومو بردی پریناز کی میخوای ...
برگشتم سمتش و چون خیلی بهم نزدیک بود سریع رفتم تو بغلش وگفتم غلط کردم آرش ببخشید به خدا نمیدونستم مهمونت نرفته
انگار شکه شده بود حرفامو که سریع زدم گوش کرد بعد آروم یه دستش روی کمرم و دست دیگش پشت سرم قفل شد
تازه بغضم گرفت. دلم چقدر براش تنگ شده بود با حرکت دستش روی سرم گر گرفتم.
گفتم ۱۷ روزه کجایی تو خیلی خری به خدا بی خداحافظی پامیشی میری تبریز اومدنی هم نمی‌ای خونمون
-نازی آروم باش چته؟
-چمه؟
سرم رو بلند کردم و به صورتش نگاه کردم ولی قفل دستامو از دور کمرش باز نکردم دومرتبه گفتم چمه ؟ واسه چی دیگه نمیای خونمون
اشکهام فروریختن کلافه گفت نازی گرفتار بودم عزیزم
نمیدونم چی شد بی فکر گفتم از همون روز که یه چیزی تو چشمام دودد زد و تو دیدی گرفتار شدی دیگه نمیای پیشمون؟من بد شدم آرش؟
باشصت دستش اشکام رو گرفت و گفت پریناز امیر حافظ اتاق بغلیه هر لحظه ممکنه بیاد اینجا یه کم آروم بگیر. با هم صحبت می‌کنیم باشه؟
محبت تو صداش آرامش بخش بود.نگاه چشم های سیاهش آرومم کرد. سرم رو به نشونه ی تایید تکون دادم و حصار دست‌هام را از دور کمرش باز کردم. گوشی زنگ خورد و رفت سمت میزش بله مهمون دارم بگید منتظر باشن.
باید میرفتم یه جا نیم ساعت گریه میکردم تا آروم بشم
گفتم من میرم به کارت برس
برگشتم برم که صدام زد: نازی؟
وایسادم .وای اینجور با خواهش نازی گفتنش دیوونم میکرد. اومد ایستاد جلو روم. با دستاش صورتم روقاب گرفت و تو چشمهام زل زد و گفت فکر های بچه گونه نکن باشه ؟تو بدنشدی. خیلی هم معصوم و خوبی .من کلافه ام میفهمی؟
نمیفهمیدم صادقانه گفتم نه
انگار اختیار از دست داد که لب هاش رو چسبوند به پیشونیم یک دو سه ...ده ثانیه
ازم فاصله گرفت قاب دستهاش رو از روی صورتم برداشت و ازم فاصله گرفت و گفت بعدا باهم حرف میزنیم باشه؟
سرم رو تکون دادم
-بغضم نکن
بازم سرم رو تکون دادم
- گریه ام نکن خوب؟
اینجوری میگی که بدتر گریه م میگیره گریم گرفت. با دلخوری گفت :پریناز.بچه شدی باز
گفتم هی نگو بچه بچه بدم میاد
-خیلی خوب نمیگم .گریه نکن خانوم بزرگ
خندم گرفت. اشک هام رو پاک کردم و گفتم میرم خونه به هلیا بگو
-کار هلیا یه ساعت طول میکشه تا با همه آشنا بشه و وظایفش رو تو شرکت یاد بگیره برو تو اتاق استراحت بخواب تا سرحال بشی امشب به خاطر خریت این ۱۷ روز شام مهمون من خوبه؟
گوشی زنگ خورد به موقع بود چون کم مونده بود باز خودمو ول کنم تو بغلش
گفت خوبه؟
- آره
- برو تخت بگیر بخواب فکرای بچه گونه رو هم از ذهنت پاک کن.
در حالی که می رفتم سمت در زیر لب گفتم بچه تو قنداقه
- بله ببخشید خانوم بزرگ
در رو باز کردم خندم گرفته بود .بغضم هم کمتر شده بود رفتم تو اتاق استراحت پتو و بالش هم بود گرفتم تخت خوابیدم البته قبلش کلی اشک ریختم ولی انگار اشک شوق بود شوق دیدن کیارش شوق لمس آغوشش شوق بوسیدنش شوق حرفهای دو پهلو و پرمحبتش.یه حسی بهم میگفت دوستم داره
باد تکون شدید دستی از جام پریدم
- ساعت خواب خانوم خرسه
- احمق مثل آدم بلد نیستی بیدارم کنی
- نه پاشو ببینم مگه خونه باباته دارن در شرکت رومیبندن
- ساعت چنده مگه
-هفته
-تو دوساعت با داداشم چه غلطی میکردی ها ؟
-فکر کنم باردارم
-عوووق خاک بر سر حیات کنن
خندید و گفت برو بابا سیب زمینیه داداشتو نمیشناسی ؟
با صدای امیر حافظ دوتایی رفتیم بیرون
- کجایید شما ؟
-هوینجا

@roman_online_667097


رمان #دوست_برادر_غیرتی_ام

قسمت چهل و هشتم
عوضی حیف که خر کیفم که فردا میام شرکت آرش جونم رو میبینم و گرنه نشونت میدادم نوکر بابات چه رنگی بود
چای امیر حافظ رو دادم و رفتم تو اتاقم هلیا آنلاین بود تو تلگرام
فوری براش پیام فرستادم نصف شب با کی تو چتی نکبت؟
- هیچکی بابا با خواهرم
-مهلا
- نه اون یکی !!!خوب یه خواهر دارم دیگه اوسکل
-خخ یه خبر خوب برات دارم
-بنال بعد از این همه خبر بد به یه خبر خوب احتیاج دارم
-امیر حافظ برات کار پیدا کرده
- وای راست میگی ؟؟عزیزم. دورش بگردم دمش گرم فداش بشم عشقمه
- خفه بابا
- باشه بابا گدا. کجا چه کاری ؟
-تو کارخانه گچ و سیمان گاریچی
- کصافط. مگه دستم بهت نرسه منو دست میندازی به خدا اصلاً حوصله ندارم
- کصافط عمته. منشی شرکت خودشون گفت فردا بریم واسه صحبت کردن
- دروغ؟؟
-دروغم چیه باور کن
- ولی منشی اونا که تمام وقته من فقط دو روز در هفته دانشگاه ندارم ۲ روزم فقط صبحها می تونم برم چون باز بعد از ظهرش کلاس دارم
-ها؟ آره راست میگی چرا به ذهن خودم نرسید الان میرم ازش میپرسم
-نمیخواد بپرسی حالا فردا میریم شرکت میترسم پشیمون بشه
-باشه چند تا جوک بفرست شادم کن شادت کردم
رفتم تو فایل کیارش آخرین بازدید ۲ روز قبل از عید واسه چی نصبش کردی تو که ازش استفاده نمیکنی !!!!
ساعت چهار و نیم از دانشگاه زدیم بیرون سلن که کلاً سرش رو میزدی از بغل سپند در می‌اومد تهش رو میزدی باز از بغل سپند در می‌اومد خداحافظی کرد و رفت من و هلیا هم راه افتادیم سمت شرکت توی آینه آسانسور موهامو مرتب کردم صورتم خوب بود فقط یه رژ کمرنگ زدم هلیا رژ لبم رو گرفت و روی لب های صورتی رنگش کشید و گفت خوبم ؟
-مگه داری میری دلبری که خوبه یا نه میری منشی بشی دیگه. بعدم بهت بگم امیرحافظ از آرایش خوشش نمیاد
- برو بابا من خودم بزرگش کردم بعدم نه که الان من آرایش دارم
-محض اطلاع گفتم
-ولی به خدا اگه این امیر حافظ منو نگیره بابت آرایش نکردن این چند سال جرش میدم
خندیدم و گفتم اون که حرفی نزده تو خودت داری به خودت سخت میگیری
- واسه اینکه بلکه ببینتم . کوره خاک بر سر انگار دختر به این باحیایی چی میخواد پس؟!!
-هووووو داداشمه ها عمت کور و خاک برسره
-فداش بشم عمم ام فداش
در آسانسور باز شد
- وای استرس دارم
-بمیربابا انگار میخواد بره کاندیدای نامزدی رئیس جمهوری بشه
یه دختر بیست و هفت-هشت ساله جای خانوم صفایی نشسته بود هلیا گفت این کیه
- چه میدونم
-نکنه منشی گرفتن؟
- نمیدونم بیا بریم تو اتاق امیر حافظ
-ببخشید خانوم ها کاری داشتید بفرمایید
- شیرازی هستم خواهر مهندس شیرازی
- سلام عذر می خوام نشناختم چون تازه استخدام شدم
هلیا وارفت. گفتم سلام خواهش می کنم امیرحافط تو اتاقشه؟
-بله
- پس با اجازه
تا بیاد اعتراض کنه در رو باز کردم. سرش رو بلند کرد و گفت در نزنی یه وقت
-نه حواسم هست نمی زنم
- بیا تو خل و چل
دستای سرد هلیا روگرفتم و کشیدم تو اتاق در رو بستم
هلیا: سلام امیرحافظ
- سلام پس نیفتی.چی شده؟
خندم گرفت .گفتم توکه منشی گرفتی امیر
- آهان واسه خاطر خانوم تروند وارفتید. آره تازه استخدام کردیم
-تو که گفتی هلیا بیاد
- هلیا بشین تا توضیح بدم
نشستیم.
- خانوم صفایی هم منشی شرکت بود هم کارهای تایپ رو برامون انجام می‌داد هم کارهای فکس و ایمیل و هماهنگ کردن و نوشتن صورت قراردادها ولی خانم تروند فقط منشی شرکته.
هلیا گفت آخه من تمام وقت وقتم آزاد نیست
- میدونم تو همون روزهایی که میتونی بیا شرکت کارها روانجام بده حتی میتونی کارهای تایپی رو ببری تو خوابگاه انجام بدی سختت که نیست؟
- نه نه به هیچ وجه از پسش بر میام.
- خوب واسه شروع کار یه قرارداد بنویس که استخدام شی
هلیا لبخندی زد و گفت باشه
بلند شد و رفت سمت میز امیر حافظ منم بلند شدم برم یه سر به کیارش بزنم کاش گوشیم هنگ کنه . ۱۵ تا برنامه روبا هم باز کردم .اهان هنگ کرد رو به امیر حافظ گفتم امیرحافظ گوشیم هنگیده ببرم کیارش درست کنه
- مهمون داشت از تروند بپرس اگر رفته بود برو پا شدم و رفتم بیرون عمرا من از تروند اجازه بگیرم دستگیره رو چسبیدم
-وای خانم شیرازی خواهش می کنم آقای باستانی مه...
حرفش نصفه ماسید تو دهنش چون من در رو باز کرده بودم پشتم به اتاق بود روم به تروند براش بوس فرستادم و داخل اتاق شدم
- آرش به خدا خیلی خر...

@roman_online_667097


رمان #دوست_برادر_غیرتی_ام

قسمت چهل و هفتم
خودمو جمع و جور کردم دلخور گفتم بیشعور خداحافظی نکرده رفت .
عمه خیلی نگران بود لابود فکر میکرد فرتاش واسه دختر عموش هشت سال عزا نگه داشته واسه منم هشت سال عزا نگه داره دیگه عمه مرده و آرزو به دل مونده. خاک تو سرم خدا نکنه بمیره. تا سیزده بدر موندن خونمون فرتاش بیشتر دنبال کارهای شرکتش بود و خوشبختانه زیاد قیافه خوشگل نحسش رو ندیدم انگار عمه رو از نگرانی در آورده بود که عمه خوشحال بود
هر روز که از رفتن کیارش می‌گذشت دلتنگ تر می شدم. فردای سیزده بدر عمه اینا رفتن و راهی دانشگاه شدم کیارش هم اومد تهران یک هفته از برگشتنش به تهران گذشته بود ولی هنوز ندیده بودمش‌‌‌. داشتم دیوونه میشدم دلم داشت از دلتنگی می ترکید شبا با دلتنگی گریه می کردم و می خوابیدم تو خودم رفته بودم و همه فهمیده بودن یه چیزیم شده بالاخره مامان طاقت نیاورد و گفت پریناز
-جونم مامان
- چرا تو خودتی
- همینجوری
- نکنه
- نکنه چی مامان
-نکنه از اینکه عجولانه فردتاش رو رد کردی پشیمونی؟
با صدا زدم زیر خنده .نمیری مامان شادم کردی! گفتم وای مامان چی شد اینطوری فکر کردی
- آخه از همون روز که جواب رد دادی رفتی تو خودت
لبخندی زدم و گفتم نه عسیسم خیالت راحت من عمراً زن فردتاش نمی‌شدم چیز مهمی نیست سادیسم دارم نترس خطرناک نیست دوره داره میگذره
با اخم گفت پریناز
خندیدم و بوسش کردم تا خیالش راحت بشه
شام رو خوردیم داشتم ظرفها رو میشستم که امیر حافظ اومد تو آشپزخونه اصلا متوجه نشدم تو فکر کیارش بودم چرا جدیدا اینقدر دوری می‌کرد از من؟!! دقیقا از همان وقت که عاشقش شدم. نکنه دوسم نداره؟ فهمیده عاشقت شدم میخواد حالیم کنه دل ازش بکنم
-پریناز ؟
لیوان از دستم افتاد تو ظرفشویی خدا را شکر نشکست.
- وای ترسیدم
امیر حافظ با خنده گفت کشتی هات غرق شدن؟
- کشتی کجا بود؟ گورم کجا بود و کفنم باشه
-آآآآ حرفهای تازه می شنوم. چند وقته خیلی خانوم و با وقار شدی
آهان نمردیم و معنی خانوم و وقار روهم فهمیدیم !!!من دارم از دلتنگی افسردگی میگیرم این میگه باوقار شدی
می خوام صد سال سیاه باوقاروخانوم نشم
- چاییی مایی تو بساطت نیست؟
جانم کیارش هم هر وقت چایی می خواست همین جوری می گفت
گفتم دستم بنده خودت دکمه چای ساز رو بزن
- خانم صفایی استعفا داده
-ااا چرا؟
- ازدواج کرد همسرش هم خوشش نمیادکار کنه
- بیچاره گیر این شوهر گوسفندا افتاده
لپمو کشید و گفت حرفت بودار بودا
اخه امیرم از کار کردن زن خوشش نمی اومد.
- بوی چی می داد؟
- تیکه
-اهان پس بدبو نبوده
- پریناز خانوم اصلا حواست به من هست کجایی؟
- ها ؟؟
خندیدم شیش دونگ حواسم رو بهش دادم گفتم ببخشید بفرماگوشم با شماست
-به هلیا بگو اگه هنوز کار پیدا نکرده فردابیاد شرکت
رادارهام فعال شدند
-اها اها اها حالا چرا هلیا مشکوکیا داداشی
- برو گمشو اصلا لازم نکرده بهش بگی روزنامه می‌کنیم
-غلط کردم بابا بدبخت رو از نون خوردن ننداز. در این که تو هویجی شکی نیست. خیلی هم دلت بخواد دختر به اون ماهی
-نمیخواد واسه من لقمه بگیری همون هویج بمونم بهتره
-باشه بمون. فردا ساعت چند بیایم هویج؟
پس گردنی بهم زد و گفت هر وقت کلاست تموم شدبیاید
-پس ساعت ۵ میایم

-اوکی یه لیوان چای برام بیار
- نوکر بابات سیاه نبود؟
نه سفید بود

@roman_online_667097


رمان #دوست_برادر_غیرتی_ام

قسمت چهل و ششم
با حرص ازم جدا شد و رفت تو سالن دنبالش راه افتادم پریسا گفت پس چاییت کو؟
بهش چشم غره رفتم و نشستم پیش امیرحافظ میدونستم برخلاف حرفی که زد پشتم رو خالی نمیکنه عمه گفت پریناز عزیزم چرا پکر شدی یهو -ها ؟اهان.عمه شما جدی جدی منو برای فرتاش خواستگاری کردید
- فدات شم عمه جون معلومه که جدی ام
-آخه میدونی چند سال از فرتاش کوچیکترم؟
- ده سال
پریدم وسط حرفش وگفتم ۱۲ سال
-خوب حالا یکی دوسال اینور اونور من و فرازم ۹ سال تفاوت سنی داریم
خوب خداروشکر موروثیه این قضیه انگار حله!!!
- مهم روحیه هاتونه که باهم جور باشه
عمه الان دقیقا کجای روحیه من با این فرتاش از دماغ فیل افتاده جوره
-ولی من نمیخوام از مامان و بابا و امیرحافظ جدا بشم
حافظ لبخندی زد و دستش رو دور شونه ام گرد کرد وفشاری بهش آورد
-قرار نیست جدا شی عمه. فرهود میخواد بیاد تهران درس بخونه فرتاش هم داره تو تهران شرکت میزنه ما هم که بدون این دوتا نمیتونیم تو شیراز بمونیم
بزار برسی تهران بعد شهر رو به هم بریز
درمانده به امیرحافظ نگاه کردم حرفی نزد گفتم عمه جون آخه من قصد ازدواج ندارم چشم کف پای فرتاش منو عفو کنید
فرتاش دخالت کرد و گفت مامان جان دایی اگه اجازه بدید می خوام با پریناز صحبت کنم
آهان اینجوری بهتره به خودش میگم بی خیالم بشه دوستش ندارم
بدون اجازه بلند شدم مامان بهم چشم غره رفت نشستم عمه با خنده گفت پاشو چرا نشستی
به مامان نگاه کردم اجازه داد باز بلند شدم
فرتاش هم بلند شد راه افتادم سمت حیاط. صبحونه نخورده غافلگیرم کردن. انگار دنبالشون کردن .چقدر ذوق داشتم عمه میاد ولی حالا میگم کی بشه زودتر برن.
نشستم روی تخت چهار زانو. خیره نگاهم کرد و گفت خیلی خانوم و خوشگل شدی
گفتم حالا آرایش لایت نکردم محشر میشم.این قیافه اول صبحمه
با صدا خندید خودم ام خندم گرفت. انقدر که باسلن و هلیا و مهسا این مدلی حرف زده بودم عادت کرده بودم
- خیلی شیطونی
- آره بترس به آدم سجده نمی کنم
لبخندی زد و گفت قبولت داریم باوو
از این باوو گفتنش خوشم اومد .عین خودم حرف زد.گفتم جدی جدی دوسم داری؟
- نداشتم که اینجا نبودم
- کی عاشقم شدی یک سال و نیمه که ندیدیم همدیگر رو
-عاشق چیه بابا
خندید و ادامه داد: ازت خوشم میاد
نکبت علنا گفت عاشقم نیست
واسه دراوردن حرصش گفتم ولی من عاشقم
تای ابروش رفت بالا و گفت کی وقت کردی عاشق بشی
برو بابا بفرما به پپسی تگری !!!کی تورو گفت!!!
گفتم متاسفم فرتاش من کس دیگه ای رو دوست دارم دلم نمیخواد ازم برنجی امیدوارم دوباره عاشق بشی این بار به عشقت برسی ازت خوشم میاد جمله قشنگی واسه شروع یه زندگی نیست امیدوارم با عاشقتم شروع کنی
این دوباره رو خیلی خوب اومدم
بلند شدم سریع بلند شد و گفت پریناز ناراحت شدی
-نه دیوونه واسه چی خدا رو شکر که عاشقم نیستی من خودم عاشق کسی دیگه ای ام
- ببخشید منظوری نداشتم واسه پیچوندن من قصه نباف
پووووف حالا بیا به این گوسفندحالی کن ازش خوشت نمیاد
- به جون امیر حافظ راست گفتم. بیا بریم بگیم این قضیه کنسله باشه؟
با اخم نگاهم کرد طلبکار گفتم اینجوری ام نگاه نکن
غرورش روحفظ کرد مثل همیشه لبخندی زد و گفت اوکی
راه افتاد سمت خونه منم مثل بز راه افتادم دنبالش خیلی ریلکس رو به عمه گفت مامان جان کنسله
- آخه مامان...
- مامان لطفاً کشش نده پریناز جای خواهرمه گفتم که بهتون گوش نکردید
انگار بخیر گذشته همه ساکت بودند بلند شدم و کنار عمه نشستم گفتم عمه از من دلخور نباش باشه من دخترتم بیای تهران هم هر روز میام خونتون خراب میشم
لبخند زد
کیارش واسه ناهار و شام نیومد آخر طاقت نیاوردم و از امیرحافظ پرسیدم:پس کیارش کجاست؟ خبری ازش نیست تنهایی نترکه تو خونه
-رفت تبریز
- ها؟؟؟؟
-ها وکوفت رفت تبریز ها داره؟!

@roman_online_667097


رمان #دوست_برادر_غیرتی_ام

قسمت چهل و پنجم
ها!!!! کیارش از تو گوشیش اومد بیرون و نگاهم کرد منم داشتم کیارشو نگاه میکردم حس کردم نگاهش دلخوره. با صدای عمه جهت نگاهم تغییر کرد و باز به عمه نگاه کردم
- قد بلند هیکلی سینه سپر پولم که داره ترجیحا مهندسم هست
زدم زیر خنده گفتم کیو میگی عمه؟؟
- فرتاش
چشمام چهارتا شد گفتم :عمه میذاشتی ۱۰ دقیقه از آشناییمون با این فرتاش جدید میگذشت والا ما یادمونه فرتاش با نی قلیون عکس تقارن می‌گرفتند
فرتاش زد زیر خنده روآب بخندی !!حتماً عمه داشت سر به سرم میذاشت فرتاش ۳۲ سالش بود یعنی ۱۲ سال بزرگتر از من یه جورایی وقتی من به دنیا اومدم اون موقع زن گرفتنش بود والا یادمه عاشق دختر عموش بود بعدم که دختر عموش ازدواج کرد دیگه قید ازدواج رو زد و برادرهای کوچکترش یعنی فربد و فرید ازدواج کردند ما منتظر خبر عروسی فرهود بودیم نه خواستگاری این !!!عمه گفت شیطون بلا عمه منتظر جوابه ها
-ها؟!!
یعنی چی جدی جدی الان این نی قلیون سابق قول تشن کنونی از من خواستگاری کرد!!!
به بابا نگاه کردم نگاهش راضی به نظر میومد مامان نگران بود امیرحافظ آماده حمله خوب اینکه موضعش همیشه همینه. پریسا خندون حتماً خوشحاله خواهرش نمی ترشه. امیرعلی کو آهان حتماً تنگ غزاله خوابه. کیارش بی تفاوت، یکم هم عصبی می زد. خوب گوسفندی اخمی چشم قره ای اشکی مشکی بیشعور من عاشقتم یه حرکتی بیا که دلم خوش باشه بهت .نمیدونم نگاهم چطور بود که کلافه نگاه ازم گرفت و من به خاطر فرار از این وضعیت و جمع و جور کردن افکار مالیخولیاییم بلند شدم همه نگاهم کردند همین جوری بی فکر گفتم میرم چایی بیارم خندیدن!! کوفت رو آب بخندید انگار واسه شون جوک مثبت ۱۸ تعریف کردم. چای آوردن خنده داره !!!وای خاک برسرم معلومه که خنده داره چه زری زدم.میری چایی بیاری به جای چای مرگ بیاری!!! نتونستم ماست مالیش کنم رفتم تو آشپزخونه و نشستم روی صندلی داشتم از حرص می ترکیدم آخه عمه با خودش چی فکر کرده منو واسه فرتاش خواستگاری کرده یادمه کم مونده بود خودکشی کنه واسه دختر عموش عووووق!! عمراً زنه کسی بشم که قبلاً خودشو واسه یکی دیگه تیکه پاره کرده تازه ۱۲ سالم از من بزرگتره کراتینی هم که هست !!شیراز اوووووو کی میره این همه راه رو؟!!شده خودمو به زور قالب کیارش کنم می کنم. من پرینازم هرکاری دلم بخواد می کنم و هر چی که دلم می خواد رو به دست میارم حالا کیارش خان بشین با خونسردی به مراسم خواستگاری من نگاه کن دارم برات. صدای امیر حافظ و کیارش اومد
-کجا میری داداش بمون
-برم حالا وقت زیاده برمیگردم برو به مهمونا برس
وای آرش داشت میرفت پریدم رو اپن و از رواپن پریدم پایین آدم بشو نبودم خوب از در برو دیگه قشنگ جلوی پاشون فرود اومدم خندم گرفت جفتشونم ترسیدند خنده ام رو که دیدن هردوشون اخم کردن امیر حافظ گفت خرس گنده آدم شو
بی توجه بهش رو به کیارش گفتم آرش کجا؟
- قبرستون
فکر کردم شاید ترسوندمش قاطی کرده گفتم ببخشید ترسیدی
پوزخندی زد و گفت نیشتو جمع جور کن پریناز زشته مگه رو دستمون موندی انقدر ذوق مرگی؟
چی!!!!؟؟ این چی میگفت فکر کرده من راضی ام یا خنده هام واسه خاطر فرتاشه!!!امیر حافظ هم با حرص بهم گفت یکم سنگین باش و گرنه گردن تو میشکنم شوخی ام ندارم
بغضم گرفت این دوتا چشون بود از در زدن بیرون بر گشتم تو آشپزخونه از پنجره نگاهش میکردم دم در حیاط داشتن حرف می‌زدند امیرحافظ کلافه و عصبی حرف می‌زد و کیارش غمگین و عصبی گوش می‌کرد ۲۰ دقیقه حرف زدن که کیارش رفت بدون اینکه چای بریزم از آشپزخونه زدم بیرون و سد راه امیر حافظ دراومدم
-چی میگیدشما واسه خودتون من زن این فرتاش نمیشم خودت درستش کن
- به من ربطی نداره وقتی که میخندی وهرهر خنده راه میندازی و همه فکر میکنن داری ازذوق پس می‌افتی فکر بعدش رو هم بکن
- امیر حافظ تو رو خدا
-قسم نده الان تقریبا همه تو رو عروس می دونن

@roman_online_667097


رمان #دوست_برادر_غیرتی_ام

قسمت چهل و چهارم
عمه ترکید از خنده. فرهود و فرتاش هم اومده بودند .وای فرتاش چه قیافه ای به هم زده بود واسه خودش چه هیکلی فکر کنم باشگاه رفته توی یک سال و نیمی که همدیگر رو ندیده بودیم تقریباً دو برابر شده بود موهاشو کوتاه و امروزی زده بود که صورت سفیدش رو جذابتر کرده بود ولی فرهود خیلی تغییر نکرده بود قلمی و سوسول. با هر دو سلام واحوالپرسی کردم و خیلی شنگول و بی فکر موقع احوالپرسی با فرتاش آهنگ رپ علی بی غم اومد تو ذهنم که با خنده خوندم یادش بخیر فرتاش جوون بودی لاغر بودی یه پاره استخون بودی بگو چیکار کردی تپل شدی نکنه تستسترون میزنی پسر نکنه دگزامتازون میخوری پسر چربی خون میگیری مست چشات یکم شکمتو اب کن بهت بیاد
با صدای بلند خندید و گفت:تو هنوز شیطونی پریناز
امیر حافظ بهم چشم غره رفت اونم چه چشم غره ای !!!وای خاک بر سرم کیارش هم که اینجاست!!! خدایا کمکم کن خودم را خیس کنم رفتم پیش پریسا نشستم داشت از خنده می مرد کلاً هر وقت با ادا واصول رپ میخوندم جنازه می‌شد خنده‌اش که تموم شد در گوش من گفت تو سبک ترین عروسی هستی که دیدم
اصلاً منظورش رو نفهمیدم گفتم تا عروس شم وزن زیاد می کنم
با خنده گفت دگزامتازون نخوری دختر
خندم گرفت گفتم نه خیالت راحت با کباب دنده موافق ترم
- شکمو فعلاً که یه فص کتک باید بخوری از امیرحافظ دختر سبک خنگ
عمه به بغل دست خودش اشاره کرد و گفت پاشو بیا اینجا ببینم عروس خانوم
چه خبره اینجا چرا هی به من میگن عروس یه پرتقال برداشتم و نشستم بغل دست عمه و مشغول پوست گرفتنش شدم و گفتم حالا چرا عروس خانوم؟
- بزرگ شدی عمه باید عروس بشی دیگه
-وای عمه دست رو دلم نذار که خونه خواستگار کجا بود
با سرخوشی و لذت خندید و گفت زلزله خبر دارم خواستگارا پاشنه در خونتون رو از جا کندن
- نه بابا عمه طلبکارا بابامن واسه آبروداری بابامیگه خواستگارن
بابا خنده ای کرد و گفت پدر سوخته
عمه با لبخند گفت ولی این دفعه خواستگار خوب برات پیدا شده
با قیافه جدی گفتم راست میگی عمه؟!! مگه اینکه تو یه کاری برام بکنی
عمه مرد از خنده.مامان بهم چشم غره می‌رفت امیرحافظ که کارد بهش می زدی خونش در نمی اومد. چه گرفتاری شدم ها خدایا آخه چرامنو انقدر سبک آفریدی که این بچه اینقدر حرص بخوره .ولی دیگه کاریه که شده اینجوری آفریدی دیگه رو به عمه گفتم خوب میگفتی عمه حالا چه شکلی هست این خواستگار ما‌‌؟ گفته باشم قد بلند هیکلی سینه سپهر پولدار ترجیحا دکتر یا مهندس باشه. در غیر اینصورت ردش کن بره حوصله چای گردوندن ندارم
اتفاقاً عمه همه خصوصیاتی که گفتی رو داره
- وای عمه خوب بگو کیه دیگه مردم از ذوق
مامان با حرص گفت پریناز !!
-جونم مامان چشم قره نرو دیگه تو این زمونه بی شوهری.عمه که غریبه نیست
عمه با خنده گفت ولش کن فریبا بچه رو بذار جوونی کنه دو روز دیگه درگیر بچه داری میشه حسرت این روزا رو میخوره
همه در حال خنده بودن البته به جز امیرحافظ و مامان. کیارشم خیلی ریلکس تکیه داده بود به پشتی مبل و تو گوشیش بود. گوساله!!! انگار نه انگار واسه من داره خواستگار میاد .وای نکنه خودش خواستگارست؟!!نه بابا از این شانسا ندارم. تازه اینکه خیلی ریلکس داره تو گوشیش سیر میکنه.
رو به عمه گفتم خوب داشتی میگفتی
بابا این بار دخالت کردوگفت: پریناز یکم جدی باش بابا عمه باهات حرف داره
- بابا چشم کف پات مگه من شوخی دارم همش روجدی گفتم
- پریناز !!!
این یعنی خفه شو بزار بزرگترت حرف بزنه
-آهان!! چشم
خفه شدم عمه گفت می خوام عروس خودم بشی

@roman_online_667097

20 ta oxirgi post ko‘rsatilgan.