کانال رسمی مژگان قاسمی dan repost
#شوک_شیرین
#قسمت۵۶۱
_از تصمیمت مطمئنی؟...
خیلی وقت بود او را به عنوان مشاور نمیخواست.مدتها میشد که هیراد را مشاور خود قرار داده بود و اگر توصیه های هیراد نبود باز هم با او تماس نمیگرفت.
_بله، مطمئنم...
سردی کلامش برای زن پشت خط کاملا" واضح بود. مکث کوتاهی کرد.
_دلوان، اینو بارها برات نوشتم و فرستادم، شاید هیچ وقت نگاه نکردی چون بلاک بودم ولی، بازم وظیفه ی خودم میدونم بهت بگم...من در مورد اون موضع هیچ چـ...
میان حرفش زد.
_دلم نمیخواد پرونده ی قدیمی باز شه...من فقط به درخواست مشاورم با شما تماس گرفتم که هم از تصمیمم خبرتون کنم و همینکه یه خلاصه از پرونده ای که پیشتون دارم رو بخوام و بهشون بدم...
لبخند ناامیدی بر لبان زن نشست و باشه ی کوتاهی گفت.
_امیدوارم هر تصمیمی میگیری به نفعت باشه عزیزم...خوشحالم که بعد از این همه مدت خوب میبینمت...برات اون چیزی که میخوای رو میفرستم...ضمنا"...بازم تاکید میکنم اگر کامل فکراتو نکردی در مورد تصمیمت یکم به خودت زمان بده.
کلافه از صحبت طولانی به یک " ممنونن" اکتفا کرد.
در واقعیت این بود که از همان روزی که در قبرستان هیرمان را دیده بود همه چیز برایش فرق کرده بود. ماه ها به او و شروع دوباره فکر کرده بود. ماه ها میشد که به خودش و هیرمان فرصت جدیدی داده بود. نه تنها برای یک زندگی مشترک بلکه برای یک راه دوباره بی آنکه بخواهد به قبل فکر کند.
تماس را قطع کرد و به روی تختش دراز کشید. دقیقا" از همان روز استارت همه چیز جور دیگری خورده شد. چشمانش را بست و دوباره به آن لحظه فکر کرد. لحظه ای که تماما" چشم شد و به او نگاه کرد. به مردی که بعد از آن همه اتفاق باز هم دم از خواستنش میزد. شاید آن روز را بی حرف کنارش تا غروب کنار خاک نشست اما هر دو خوب میدانستند که این سکوت نشان از یک شروع تازه داشت. شروعی که شاید اگر نمیدانست که مادرش هم از سالم بودنش خبر داشته، هیچگاه دوباره رقم نمیخورد.
#قسمت۵۶۱
_از تصمیمت مطمئنی؟...
خیلی وقت بود او را به عنوان مشاور نمیخواست.مدتها میشد که هیراد را مشاور خود قرار داده بود و اگر توصیه های هیراد نبود باز هم با او تماس نمیگرفت.
_بله، مطمئنم...
سردی کلامش برای زن پشت خط کاملا" واضح بود. مکث کوتاهی کرد.
_دلوان، اینو بارها برات نوشتم و فرستادم، شاید هیچ وقت نگاه نکردی چون بلاک بودم ولی، بازم وظیفه ی خودم میدونم بهت بگم...من در مورد اون موضع هیچ چـ...
میان حرفش زد.
_دلم نمیخواد پرونده ی قدیمی باز شه...من فقط به درخواست مشاورم با شما تماس گرفتم که هم از تصمیمم خبرتون کنم و همینکه یه خلاصه از پرونده ای که پیشتون دارم رو بخوام و بهشون بدم...
لبخند ناامیدی بر لبان زن نشست و باشه ی کوتاهی گفت.
_امیدوارم هر تصمیمی میگیری به نفعت باشه عزیزم...خوشحالم که بعد از این همه مدت خوب میبینمت...برات اون چیزی که میخوای رو میفرستم...ضمنا"...بازم تاکید میکنم اگر کامل فکراتو نکردی در مورد تصمیمت یکم به خودت زمان بده.
کلافه از صحبت طولانی به یک " ممنونن" اکتفا کرد.
در واقعیت این بود که از همان روزی که در قبرستان هیرمان را دیده بود همه چیز برایش فرق کرده بود. ماه ها به او و شروع دوباره فکر کرده بود. ماه ها میشد که به خودش و هیرمان فرصت جدیدی داده بود. نه تنها برای یک زندگی مشترک بلکه برای یک راه دوباره بی آنکه بخواهد به قبل فکر کند.
تماس را قطع کرد و به روی تختش دراز کشید. دقیقا" از همان روز استارت همه چیز جور دیگری خورده شد. چشمانش را بست و دوباره به آن لحظه فکر کرد. لحظه ای که تماما" چشم شد و به او نگاه کرد. به مردی که بعد از آن همه اتفاق باز هم دم از خواستنش میزد. شاید آن روز را بی حرف کنارش تا غروب کنار خاک نشست اما هر دو خوب میدانستند که این سکوت نشان از یک شروع تازه داشت. شروعی که شاید اگر نمیدانست که مادرش هم از سالم بودنش خبر داشته، هیچگاه دوباره رقم نمیخورد.