غلامرضا و آقاعلیعباس
فقط سایهروشنی از چهره غلامرضا یادم میآید. پیرمرد شکستهای که با کمر خمیده، عینک تهاستکانی، کلاه مشکی و عصای چوبی میآمد و یکی یکی زنگ در خانهها را میزد. از مردم کمک جمع میکرد تا ببرد دو سه هزار کیلومتر آْنطرفتر از دهات ما، بدهد به امامزاده «آقاعلیعباس»! عاشق آقاعلیعباس بود و هر بار که میآمد، حداقل یک ربع برای مادرم از کرامات ایشان میگفت. مثلاً میگفت دیروز مریض بوده و با توسل به ایشان شفا پیدا کرده، یا هفته قبل راه را گم کرده بوده و یک آن، خود آقا علی عباس آمده و راه را نشانش داده و فوراً از دیدش پنهان شده و ...
پیرمرد مبارک ضمیری بود، مخصوصاً اینکه داغ فرزند شهید مفقودالاثرش را هم به سینه داشت. برای همین، هیچ کس فکر نمیکرد که این روایتها ساختگی و برای بازارگرمی باشد. انصافاً هم غل و غشی در پیرمرد نبود. خاصه اینکه همسایۀ ما هم بود و مادرم با همسر و دخترش رفت و آمد داشت از نزدیک میشناختشان. در عالم کودکی همه این روایتهای غلامرضا را باور داشتم و به مقامش غبطه میخوردم.
غلامرضا این آخرها دیگر خیلی شکسته شده بود. صبح به صبح از خانه بیرون میآمد، سیگاری روشن میکرد، از این سمت خیابان عصازنان میرفت آن سمت خیابان، سری به خانه دخترش میزد و برمیگشت خانه. یک روز وسط خیابان، هوس کرد بایستد و پکی به سیگارش بزند، که از دور صدای بوق یک بنز 18چرخ بلند شد. نه بنز میتوانست در این فاصله ترمز کند و نه غلامرضا رمقی داشت که از خیابان عبور بگذرد.
نوهاش به دادش رسید. جَست وسط خیابان و آن یک مشت استخوان را باضافه عصا و سیگارش بقل کرد و پرید کنار خیابان و بلافاصله بنز بوقزنان از پشت سرش عبور کرد. ماجرا به خیر گذشت و غلامرضا رفت منزل دخترش. ساعتی بعد که غلامرضا از خانه دخترش برگشت، جلوش را گرفتیم و گفتیم: «غلامرضا! شنیدیم که صبح نزدیک بوده که تصادف کنی، راسته؟» غلامرضا پکی به سیگارش زد و گفت: «داشت یک ماشین سنگین زیرم میگرفت. سرعتش خیلی زیاد بود؛ ولی آقاعلی عباس نجاتم داد! من متوجه نشدم که از کجا آمد، فقط فهمیدم که بغلم کرد و بردم کنار خیابان. بعدش هم ندیدم که کجا رفت.» بعد هم شروع کرد از دیگر کرامات آقاعلیعباس برای ما گفتن.
و ما تازه پی برده بودیم که کرامات متعددی که عغامرضا تعریف میکند، ماجرایش چیست. پیرمرد سالها برای امامزاده کمک جمع کرده بود و در عوض، هر خدمت دور از انتظاری را کرامت آقا میدانست. هر کس هم به او کمکی میکرد، در هیبت آقاعلیعباس در چشمش نمایان میشد.
امروز صبح، مادربزرگ نمیتوانست از جایش بلند شود. پایش آنقدر قوت نداشت که خودش بایستد. رفتم و زیر بغلهایش را گرفتم و بلندش کردم تا ایستاد. یک ساعت بعد، انگار شرم داشت که نوهاش زیر بغلهایش را گرفته است، آمد که از من عذرخواهی کند. اینکه حجب و حیایش تا کجا رفته بود که از کمک نوۀ مَحرَم خود ابا داشت، بماند، برایم یک دفعه غلامرضا تداعی شد. نگذاشتم حرفش را ادامه دهد. داستان غلامرضا را برایش گفتم. گفتم من یادم نمیآید که صبح همچین اتفاقی افتاده باشد، احتمالاً آقاعلیعباس بوده!
و رفتم توی فکر که این کاش همه ما یک آقاعلیعباس توی زندگیمان داشته باشیم. یکی که سالها برایش خدمت کرده باشیم و مطمئن باشیم هر خیری که به ما میرسد، از طرف آقاعلیعباسمان رسیده است. کاش آقاعلی عباس (ع) به دادمان برسد که شرمنده نوههایمان نشویم.
13971017
@minishazde
فقط سایهروشنی از چهره غلامرضا یادم میآید. پیرمرد شکستهای که با کمر خمیده، عینک تهاستکانی، کلاه مشکی و عصای چوبی میآمد و یکی یکی زنگ در خانهها را میزد. از مردم کمک جمع میکرد تا ببرد دو سه هزار کیلومتر آْنطرفتر از دهات ما، بدهد به امامزاده «آقاعلیعباس»! عاشق آقاعلیعباس بود و هر بار که میآمد، حداقل یک ربع برای مادرم از کرامات ایشان میگفت. مثلاً میگفت دیروز مریض بوده و با توسل به ایشان شفا پیدا کرده، یا هفته قبل راه را گم کرده بوده و یک آن، خود آقا علی عباس آمده و راه را نشانش داده و فوراً از دیدش پنهان شده و ...
پیرمرد مبارک ضمیری بود، مخصوصاً اینکه داغ فرزند شهید مفقودالاثرش را هم به سینه داشت. برای همین، هیچ کس فکر نمیکرد که این روایتها ساختگی و برای بازارگرمی باشد. انصافاً هم غل و غشی در پیرمرد نبود. خاصه اینکه همسایۀ ما هم بود و مادرم با همسر و دخترش رفت و آمد داشت از نزدیک میشناختشان. در عالم کودکی همه این روایتهای غلامرضا را باور داشتم و به مقامش غبطه میخوردم.
غلامرضا این آخرها دیگر خیلی شکسته شده بود. صبح به صبح از خانه بیرون میآمد، سیگاری روشن میکرد، از این سمت خیابان عصازنان میرفت آن سمت خیابان، سری به خانه دخترش میزد و برمیگشت خانه. یک روز وسط خیابان، هوس کرد بایستد و پکی به سیگارش بزند، که از دور صدای بوق یک بنز 18چرخ بلند شد. نه بنز میتوانست در این فاصله ترمز کند و نه غلامرضا رمقی داشت که از خیابان عبور بگذرد.
نوهاش به دادش رسید. جَست وسط خیابان و آن یک مشت استخوان را باضافه عصا و سیگارش بقل کرد و پرید کنار خیابان و بلافاصله بنز بوقزنان از پشت سرش عبور کرد. ماجرا به خیر گذشت و غلامرضا رفت منزل دخترش. ساعتی بعد که غلامرضا از خانه دخترش برگشت، جلوش را گرفتیم و گفتیم: «غلامرضا! شنیدیم که صبح نزدیک بوده که تصادف کنی، راسته؟» غلامرضا پکی به سیگارش زد و گفت: «داشت یک ماشین سنگین زیرم میگرفت. سرعتش خیلی زیاد بود؛ ولی آقاعلی عباس نجاتم داد! من متوجه نشدم که از کجا آمد، فقط فهمیدم که بغلم کرد و بردم کنار خیابان. بعدش هم ندیدم که کجا رفت.» بعد هم شروع کرد از دیگر کرامات آقاعلیعباس برای ما گفتن.
و ما تازه پی برده بودیم که کرامات متعددی که عغامرضا تعریف میکند، ماجرایش چیست. پیرمرد سالها برای امامزاده کمک جمع کرده بود و در عوض، هر خدمت دور از انتظاری را کرامت آقا میدانست. هر کس هم به او کمکی میکرد، در هیبت آقاعلیعباس در چشمش نمایان میشد.
امروز صبح، مادربزرگ نمیتوانست از جایش بلند شود. پایش آنقدر قوت نداشت که خودش بایستد. رفتم و زیر بغلهایش را گرفتم و بلندش کردم تا ایستاد. یک ساعت بعد، انگار شرم داشت که نوهاش زیر بغلهایش را گرفته است، آمد که از من عذرخواهی کند. اینکه حجب و حیایش تا کجا رفته بود که از کمک نوۀ مَحرَم خود ابا داشت، بماند، برایم یک دفعه غلامرضا تداعی شد. نگذاشتم حرفش را ادامه دهد. داستان غلامرضا را برایش گفتم. گفتم من یادم نمیآید که صبح همچین اتفاقی افتاده باشد، احتمالاً آقاعلیعباس بوده!
و رفتم توی فکر که این کاش همه ما یک آقاعلیعباس توی زندگیمان داشته باشیم. یکی که سالها برایش خدمت کرده باشیم و مطمئن باشیم هر خیری که به ما میرسد، از طرف آقاعلیعباسمان رسیده است. کاش آقاعلی عباس (ع) به دادمان برسد که شرمنده نوههایمان نشویم.
13971017
@minishazde