«با همهی توانتون سوگواری کنید.»
روزهای اول از دست دادنش طی یه تصمیم احمقانه خواستم «قوی» باشم. که با رفتنش مثل خشک شدن یک گلدون برخورد کنم و به همه بفهمونم من به خاطر آدمهای عزیزم هم که شده باید محکم باشم و بروز ندم که تمام روحم خرد شده و سیاهی و مرگ و سوگ داره من رو میبلعه.
تا دوسال اول همهچیز طبق برنامه بود؛ من دختر محکمی بودم که از دست دادن پدرش «اونقدرها» خردش نکرد. خیال اطرافیان هم کم کم راحت شد که انگار خوب از پس قلبم بر میام.
اما تبعات تصمیم احمقانهی من چشماندازی طولانیمدتتر از این دو سال ابتدایی در نظر داشت.
سوگواریِ طی نشدهی من دقیق و کامل ساختمونی بود که پایههاش محکم بنا نشده بود و حالا که هر چی میگذره و آجر رو آجرش میاد بیشتر متزلزل میشه و تا آستانهی ویرانی میره.
زخمم کامل بسته نشد؛ فریادم کامل از گلو بیرون نیومد؛ دردم تمام و کمال ابراز نشد و بعد از اون هر چیزی که من رو رنجوند به شکل همون سوگی که ابراز نشد در اومد. هر محرکی از عصب درد اون سوگ عبور کرد و من تمام رنجهای ریز و درشت رو با بهونهی درد اون زخمی که خوب نشده گریه کردم.
سوگی که به وقتش کامل ادا نشد تبدیل شد به شرم از حرف زدن از درد واقعیم و ابراز های قطرهچکونیای که هیچ دردی رو دوا نمیکنن.
من چندین ساله که رنج نبودن بابا رو با شرم ابراز کردم و حتی حالا که تمام جرئتم رو جمع کردم که این مسئله رو باز کنم، باز هم ازش شرم دارم چون اون تصمیم به قوی بودن و ضعف نشون ندادن داره دستاشو یواش یواش مثل همون روز اول روی لبهام میذاره تا وادارم کنه به سکوت. شرم دارم ازش حرف بزنم و فکر کنن ضعیفم.
و این شد که من سالهاست مثل مارگزیدهها به خودم میپیچم از دردی که روزهای اولِ کوچکیش ازش فارغ نشدم و حالا هنوز آبستناشم ولی برای وضع کردن هیولایی که هر روز بزرگتر شد هیچکاری از دستم بر نمیاد.
حالا دیگه فقط میپذیرم که «ندارمش» و قراره تا ابد هر چیزی من رو از طریق اون دردمند کنه.
جملهی آخر یا التماس؟ نمیدونم. فقط این رو میدونم که اگر از دست دادی، با تمام توان سوگواری کن. این زخم رو از ابتدا به ساکن اونقدر با درد فشار بده تا وجودت از زهر و چرکش تخلیه بشه، وگرنه تا ابد زهر مزمنش توی رگهات قلقل میخوره و هیچوقت ازش خالی و رها نمیشی.
روزهای اول از دست دادنش طی یه تصمیم احمقانه خواستم «قوی» باشم. که با رفتنش مثل خشک شدن یک گلدون برخورد کنم و به همه بفهمونم من به خاطر آدمهای عزیزم هم که شده باید محکم باشم و بروز ندم که تمام روحم خرد شده و سیاهی و مرگ و سوگ داره من رو میبلعه.
تا دوسال اول همهچیز طبق برنامه بود؛ من دختر محکمی بودم که از دست دادن پدرش «اونقدرها» خردش نکرد. خیال اطرافیان هم کم کم راحت شد که انگار خوب از پس قلبم بر میام.
اما تبعات تصمیم احمقانهی من چشماندازی طولانیمدتتر از این دو سال ابتدایی در نظر داشت.
سوگواریِ طی نشدهی من دقیق و کامل ساختمونی بود که پایههاش محکم بنا نشده بود و حالا که هر چی میگذره و آجر رو آجرش میاد بیشتر متزلزل میشه و تا آستانهی ویرانی میره.
زخمم کامل بسته نشد؛ فریادم کامل از گلو بیرون نیومد؛ دردم تمام و کمال ابراز نشد و بعد از اون هر چیزی که من رو رنجوند به شکل همون سوگی که ابراز نشد در اومد. هر محرکی از عصب درد اون سوگ عبور کرد و من تمام رنجهای ریز و درشت رو با بهونهی درد اون زخمی که خوب نشده گریه کردم.
سوگی که به وقتش کامل ادا نشد تبدیل شد به شرم از حرف زدن از درد واقعیم و ابراز های قطرهچکونیای که هیچ دردی رو دوا نمیکنن.
من چندین ساله که رنج نبودن بابا رو با شرم ابراز کردم و حتی حالا که تمام جرئتم رو جمع کردم که این مسئله رو باز کنم، باز هم ازش شرم دارم چون اون تصمیم به قوی بودن و ضعف نشون ندادن داره دستاشو یواش یواش مثل همون روز اول روی لبهام میذاره تا وادارم کنه به سکوت. شرم دارم ازش حرف بزنم و فکر کنن ضعیفم.
و این شد که من سالهاست مثل مارگزیدهها به خودم میپیچم از دردی که روزهای اولِ کوچکیش ازش فارغ نشدم و حالا هنوز آبستناشم ولی برای وضع کردن هیولایی که هر روز بزرگتر شد هیچکاری از دستم بر نمیاد.
حالا دیگه فقط میپذیرم که «ندارمش» و قراره تا ابد هر چیزی من رو از طریق اون دردمند کنه.
جملهی آخر یا التماس؟ نمیدونم. فقط این رو میدونم که اگر از دست دادی، با تمام توان سوگواری کن. این زخم رو از ابتدا به ساکن اونقدر با درد فشار بده تا وجودت از زهر و چرکش تخلیه بشه، وگرنه تا ابد زهر مزمنش توی رگهات قلقل میخوره و هیچوقت ازش خالی و رها نمیشی.