قلعههای شنی کنار ساحل از همان ابتدا میدانند که به زودی فرو خواهند ریخت. زندگی هر لحظه با ترس اینکه نکند الان همه چیز فرو بریزد و تمام شود، را باید از قلعههای شنیِ کنار ساحل پرسید. اما این چیزی نبود که میخواستم برایت بگویم. چیزی که میخواستم به تو بگویم شکل سادهتری داشت: "دلم برایت تنگ میشود". و تو هم رفتی. تو رفتی و از خودت خاطرههایی به جا گذاشتی. و چندتایی عکس. که در همهی آنها میخندی. که در هیچکدام از آنها برق توی چشمهایت اصلا شبیه آدمهایی که قرار است به زودی بروند و دیگر هیچوقت برنگردند، نیست. آنطور بیخیال که نشسته بودی توی عکس، شبیه دو و نیم صبحهای فرودگاه نبودی. به کسانی که میخواهند هرآنچه هست را پایین پلهبرقیها جا بگذارند و دیگر به پشت سرشان حتی نگاه هم نکنند، نمیماندی. اگر کسی تو را تا قبل از روزی که داشتی میرفتی میدید، حتی نمیتوانست حدس هم بزند که تا چند روز دیگر در آسانسورهای فرودگاهی در خاورمیانه بلعیده خواهیشد و روبروی درِ نارنیا در سمتِ درستِ این جهان هستی به بیرون پرتاب میشوی. احساس میکنم قلعهای شنی هستم، که آنقدر عاقل هست که از قبل بداند فقط به یک تماس بند است. که کسی آنطرف خط بگوید "خداحافظ. و برای همیشه". و چه فرو ریختنت نزدیک است قلعهی شنی باشکوه پیچاره. که هیچوقت نمیدانستی کِی آخرین بارت فراخواهد رسید. اما در بالاخره رسیدنش شکی نداشتی.
@manonasrin
@manonasrin