دوستت داشت، کسی که تو را به خدا سپرده بود. دوستت داشت و نتوانست که دهان شود و به زبان بیاورد. کلمهای برای بازگو کردن آنچه در مغزش میگذشت پیدا نمیکرد. هربار که تو را میدید میخواست چیزی بگوید که توجهت را برای مدت طولانی تری به خود جلب کند. اگر تو را میدید دلش میخواست با تو حرف بزند. دربارهی چیزهای بیربط. فقط برای آنکه مدت طولانیتری پیش تو بماند. پیش تو بودن برایش معنای متفاوتی داشت. "پیش تو" برایش شبیه کفش سیندرلایی بود که انگار فقط به پاهای او میآمد. "پیشِ تو" را برای خودش میخواست. با اینکه خوب میدانست سهم چندانی از آن نخواهد داشت. تنهاییاش به باقی آدمها نمیماند. شبیه آخرین قند باقیمانده در قندان تنها نبود. یا آخرین سیگار در پاکت، یا آخرین تیر باقیمانده در خشاب. از آن دست تنهاهایی که بقیه رفته باشند و فقط خودش باقی مانده باشد، نبود. در جمع احساس تنهایی میکرد. جنس تنهاییاش فرق داشت. شبیه درختی معمولی وسط درختان یک جنگل، تنها بود.
@manonasrin
@manonasrin