خواب بزرگ dan repost
“نیا” کاین داوریها را به پیش داور اندازیم…
وقتی مادربزرگم مرد، آدمهایی با اشک و آه و ناله میآمدند به مراسمش که من نمیشناختم. آدمهایی با عناوینی مثل دوست صمیمی ، همسایه قدیمی. و واکنش بعضیهاشان روی مخم میرفت. خیلی عزادار بودند. در حالیکه من طی عمرم اصلا آنها را ندیده بودم. ندیده بودم دور و بر مادربزرگم باشند. ندیده بودم صمیمی یا قدیمی یا چنین چیزی باشند. برای همین کفری میشدم که الان دارند ناله هجر سر میدهند. بعدها فهمیدم که احمق بودهام. من آن موقع سی ساله بودم و درکم از زمان، محدود بود به سی ( در واقع بخوان بیست) سال اخیر زندگی مادربزرگم. آن دوست و یار اندوهناک، طی چهار دهه رفاقت نزدیکی با مادربزرگم داشته. حالا گیریم طی ده پانزده سال اخیر روابطشان صمیمانه یا نزدیک نبوده باشد. از چشمانداز سنی او شکرآب شدن روابطشان مال همین “اواخر” است. در حالی که خوشی و نزدیکشان حجم زمانی بزرگتری دارد. و مربوط به دوران مهمتری از زندگیشان است. الان که این را میفهمم از قضاوت خودم شرمنده میشوم.
نوشتههای ابراهیم نبوی ( داور) را این اواخر دوست نداشتم. موضعگیریهای سیاسیش را هم. راستش از یک جایی اصلا دنبال نکردم. و این اواخر احتمالا منظورم بعد جنبش سبز است. شاید او عوض شده بود. شاید من. اما دیشب که قبل خواب سری به اخبار زدم و خبر خودکشیش را خواندم وا رفتم و یک چیزی بیخ گلوم را گرفت. صبح که توئیتر را چک کردم بغض، تبدیل شد به خشم. نوشتههایی نفرتانگیز درباره نبوی که زندگیش را خلاصه کرده بود در چند موضعگیری ناخوشآیند این اواخر. طنز ماجرا این بود که ملت را هشدار میدادند که چقدر حافظهتان کوتاه مدت است، همین نبوی چند وقت پیش رفته بود ضیافت شام رییس جدید دولت ایران.
فاصله بین اوایل دهه هفتاد تا نود شمسی تو اگر تحول میخواستی و داخل ایران زندگی میکردی احتمالا طرفدار اصلاحطلبان بودی. اگر یک نقشه دموگرافی از آن دوران از مردمان بالغ رسم کنند، قابل حدس است که بخش بزرگتر جمعیت تحولخواه در دسته اصلاحطلب دستهبندی میشوند. زیر نوک نمودار زنگولهای. اصلا خیال شکل دیگری از تحول وجود نداشت. بنابراین اگر کسی الان سنش جوریست که امکان رایدادنش حداکثر یک یا دو رای اخیر بوده، بیراه است برگردد به قبلیها بگوید چرا اصلاحطلب بودید؟ اگر کسی اصلاحطلب بوده ممکن است معنی سادهاش این باشد که سنش الان بالای سی و چند سال است. بلکم آدم پدرسوختهای هم بوده در این نمودار که خط گرفته که این بازی را جلو ببرد و سوپاپ اطمینان شود یا بیاید در این بازی که لقمهای بردارد. اما نمودار زنگولهای میگوید توزیع نرمال احتمالا فقط به سن و علاقه به تحول اشاره دارد.
حالا برای آدم تحولخواه آن دهههای کذایی در ایران چطور گره میخورد به مفاهیم سیاسی؟ چطور کم کم درک میکند اصلا دموکراسی یعنی چه؟ قدرت مطلقه یعنی چه؟ شهروند فرقش با امت چیست؟ و اساسا آیا میتوان قدرت را به شوخی گرفت؟ روزنامهها. روزنامههای مهمی که آدمها بخاطرشان صف میکشند. نه به شکل استعاری یا اغراق شده. واقعا صف میکشند جلوی دکه تا روزنامه عصر برسد.
و یکی از مهمترین آدمهای این روزنامهها ابراهیم نبویست. خیلیها روزنامه را بخاطر ستون او میخریدند. چون جوری میتوانست نشان دهد پادشاه لخت است که مخشان را کار میانداخت و به فکر میافتادند. یا دست کم دلشان خنک میشد و میخندیدند. او در زمانهای طنز مینوشت و زیاد مینوشت که طنز نوشتن عوارض داشت. حتا گلآقا در فضای سیاسی بعد دو خرداد جایی برای آنچه خودش “سوپاپ اطمینان” میخواند نمیدید. ماجرا بیخ پیدا کرده بود. نیش و کنایهها به قیمت اجاره و تورم و مادرشوهر بدجنس خریدار نداشت. آدمها قلمی میخواستند که به تحولات بنیادیتری بپردازد. داور مینوشت و پیه این نوشتنها هم به تنش خورد. آنقدر که ناچار شد از ایران خارج شود. و این خروج ۲۱ سال طول کشید. گفتگوهای خودش درباره احساسش درباره خارج ایران بودن به قدر کافی موجود است. احساسی که باعث میشود بعضی موضعگیریهایش را حتا اگر دوست نداشته باشیم دست کم – در مقام انسان - درک کنیم.
یکی از عقل میلافد، یکی طامات میبافد
وقتی مادربزرگم مرد، آدمهایی با اشک و آه و ناله میآمدند به مراسمش که من نمیشناختم. آدمهایی با عناوینی مثل دوست صمیمی ، همسایه قدیمی. و واکنش بعضیهاشان روی مخم میرفت. خیلی عزادار بودند. در حالیکه من طی عمرم اصلا آنها را ندیده بودم. ندیده بودم دور و بر مادربزرگم باشند. ندیده بودم صمیمی یا قدیمی یا چنین چیزی باشند. برای همین کفری میشدم که الان دارند ناله هجر سر میدهند. بعدها فهمیدم که احمق بودهام. من آن موقع سی ساله بودم و درکم از زمان، محدود بود به سی ( در واقع بخوان بیست) سال اخیر زندگی مادربزرگم. آن دوست و یار اندوهناک، طی چهار دهه رفاقت نزدیکی با مادربزرگم داشته. حالا گیریم طی ده پانزده سال اخیر روابطشان صمیمانه یا نزدیک نبوده باشد. از چشمانداز سنی او شکرآب شدن روابطشان مال همین “اواخر” است. در حالی که خوشی و نزدیکشان حجم زمانی بزرگتری دارد. و مربوط به دوران مهمتری از زندگیشان است. الان که این را میفهمم از قضاوت خودم شرمنده میشوم.
نوشتههای ابراهیم نبوی ( داور) را این اواخر دوست نداشتم. موضعگیریهای سیاسیش را هم. راستش از یک جایی اصلا دنبال نکردم. و این اواخر احتمالا منظورم بعد جنبش سبز است. شاید او عوض شده بود. شاید من. اما دیشب که قبل خواب سری به اخبار زدم و خبر خودکشیش را خواندم وا رفتم و یک چیزی بیخ گلوم را گرفت. صبح که توئیتر را چک کردم بغض، تبدیل شد به خشم. نوشتههایی نفرتانگیز درباره نبوی که زندگیش را خلاصه کرده بود در چند موضعگیری ناخوشآیند این اواخر. طنز ماجرا این بود که ملت را هشدار میدادند که چقدر حافظهتان کوتاه مدت است، همین نبوی چند وقت پیش رفته بود ضیافت شام رییس جدید دولت ایران.
فاصله بین اوایل دهه هفتاد تا نود شمسی تو اگر تحول میخواستی و داخل ایران زندگی میکردی احتمالا طرفدار اصلاحطلبان بودی. اگر یک نقشه دموگرافی از آن دوران از مردمان بالغ رسم کنند، قابل حدس است که بخش بزرگتر جمعیت تحولخواه در دسته اصلاحطلب دستهبندی میشوند. زیر نوک نمودار زنگولهای. اصلا خیال شکل دیگری از تحول وجود نداشت. بنابراین اگر کسی الان سنش جوریست که امکان رایدادنش حداکثر یک یا دو رای اخیر بوده، بیراه است برگردد به قبلیها بگوید چرا اصلاحطلب بودید؟ اگر کسی اصلاحطلب بوده ممکن است معنی سادهاش این باشد که سنش الان بالای سی و چند سال است. بلکم آدم پدرسوختهای هم بوده در این نمودار که خط گرفته که این بازی را جلو ببرد و سوپاپ اطمینان شود یا بیاید در این بازی که لقمهای بردارد. اما نمودار زنگولهای میگوید توزیع نرمال احتمالا فقط به سن و علاقه به تحول اشاره دارد.
حالا برای آدم تحولخواه آن دهههای کذایی در ایران چطور گره میخورد به مفاهیم سیاسی؟ چطور کم کم درک میکند اصلا دموکراسی یعنی چه؟ قدرت مطلقه یعنی چه؟ شهروند فرقش با امت چیست؟ و اساسا آیا میتوان قدرت را به شوخی گرفت؟ روزنامهها. روزنامههای مهمی که آدمها بخاطرشان صف میکشند. نه به شکل استعاری یا اغراق شده. واقعا صف میکشند جلوی دکه تا روزنامه عصر برسد.
و یکی از مهمترین آدمهای این روزنامهها ابراهیم نبویست. خیلیها روزنامه را بخاطر ستون او میخریدند. چون جوری میتوانست نشان دهد پادشاه لخت است که مخشان را کار میانداخت و به فکر میافتادند. یا دست کم دلشان خنک میشد و میخندیدند. او در زمانهای طنز مینوشت و زیاد مینوشت که طنز نوشتن عوارض داشت. حتا گلآقا در فضای سیاسی بعد دو خرداد جایی برای آنچه خودش “سوپاپ اطمینان” میخواند نمیدید. ماجرا بیخ پیدا کرده بود. نیش و کنایهها به قیمت اجاره و تورم و مادرشوهر بدجنس خریدار نداشت. آدمها قلمی میخواستند که به تحولات بنیادیتری بپردازد. داور مینوشت و پیه این نوشتنها هم به تنش خورد. آنقدر که ناچار شد از ایران خارج شود. و این خروج ۲۱ سال طول کشید. گفتگوهای خودش درباره احساسش درباره خارج ایران بودن به قدر کافی موجود است. احساسی که باعث میشود بعضی موضعگیریهایش را حتا اگر دوست نداشته باشیم دست کم – در مقام انسان - درک کنیم.
یکی از عقل میلافد، یکی طامات میبافد