#پارت983
فوری صفحه گوشیش و روشن کردم
و پی ام های خوانده نشده روی صفحه نمایان شد.
با هیجان و استرس به اسم کسی که پی ام داده بود نگاه کردم.
« صالح»
با ارامش خاطر لبخند زدم و خواستم صفحه رو خاموش کنم،
که چشمم به متن پیام افتاد:
_« داداش من الان فیلم ترسناک از کجا واسه تو پیدا کنم که به بهونه ی اون آرام و بغل کنی؟»
چشمام گرد شد و زود گوشی رو خاموش کردم و گذاشتم اون طرف.
پیام مال نیم ساعت پیش بود.
عزیزان رمان #احساس خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #احساس رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇
@tabliq660👈👈👈👈
فوری صفحه گوشیش و روشن کردم
و پی ام های خوانده نشده روی صفحه نمایان شد.
با هیجان و استرس به اسم کسی که پی ام داده بود نگاه کردم.
« صالح»
با ارامش خاطر لبخند زدم و خواستم صفحه رو خاموش کنم،
که چشمم به متن پیام افتاد:
_« داداش من الان فیلم ترسناک از کجا واسه تو پیدا کنم که به بهونه ی اون آرام و بغل کنی؟»
چشمام گرد شد و زود گوشی رو خاموش کردم و گذاشتم اون طرف.
پیام مال نیم ساعت پیش بود.
عزیزان رمان #احساس خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #احساس رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇
@tabliq660👈👈👈👈